در این روزها در اتاقکی عیش و نوش می کنم، در آن اتاقک همرزمان دیگری همراه من امرار معاش می کنند،در ابعاد و متراژی که قبل اینکه پایتخت مرا صدا بزند به تنهایی سر می کردم و وجب به وجبش متعلق به من بود،اکنون باید با دیگرانی سهیم می شدم، دیگرانی که نمی شناختمشان، با فرهنگ ها ، گویش ها و سبک زندگی هایی که اگر بخواهم کمی اغراق کنم زمین تا آسمان با من توفیر داشتند. تفاوت هایی که قرار بود مایه خنده ،مزاح و جذابیت دور همی های شبانه امان شود.
در ابتدا غریبه ای بیش نبودند وبا عابری که در کوچه ها در حال قدم زدن بود برایم یکسان بودند، اما می دانستم که قرار است بخشی از من شوند، می دانستم که گوشه ای از قلبم را در تملک خود در می آورند، اما در آن لحظات اتفاقاتی که در اطرافم در حال رخ دادن بود به قدری سریع و نوین بود که علاقه مند شدن یا نشدن به همرزمانم در پایین ترین درجه اهمیت سیر می کرد.
در روز های ابتدایی تمایلی به حضور درآن اتاقک نداشتم، ترجیحم این بود که کوچه های سعادت آباد را رصد کنم و آن آسمان خراش های بزرگ و لوکس را با دهانی باز نگاه کنم و از هجدهم غربی قدم زنان به میدان کاج بروم یا در کافه های آن اطراف خلوت کنم و در آرامش تنهایی ام فرو رفته و با یک نوشیدنی گرم در افکارم و تحول بزرگ زندگی ام سیر کنم.
اما شما که غریبه نیستید، این اداهای منزوی گونه کجا، من برونگرای افراطی کجا؟ تمام این سیانس ها برای روزهایی بود که هنوز یخ درونم برای آب شدن احتیاج به زمان داشت.
روابطمان پستی بلندی های زیادی را پشت سر گذاشته، اما اکنون به ثباتی دل انگیز رسیده، قلق یگدیگر دستمان آمده و شب های غم انگیز زیادی را در آغوش هم به صبح رسانده ایم.اشتباهات زیادی را مرتکب می شویم ،از یکدیگر می آموزیم وزندگی کردن را در کنار هم فرا می گیریم ، به هر حال در جنگ حیات ، ما همرزمان یک جبهه ایم.
یادم می آید یکی از آن روز ها که در محوطه ی اتاقک ایستاده بودیم و از سرما لرزان ، صرفا چرا که اوضاع بر وفق مرادم پیش نمی رفت و خود را مقصر می دانستم، مشغول شماتت و ملامت خود بودم و غرولند می کردم که با لحنی غضبناک گفت:《ای باباا، ماهم دفعه ی اوله داریم زندگی میکنیم، از کجا باید بدونیم راه و رسمش چیه؟》
راست می گفت، در آن تهران مخوف مدام اتفاقاتی رخ می دهد که اولین بار است با آنها مواجه می شوم، از کجا بدانم باید چه اقدامی انجام دهم ؟ بنابراین یا آن را از پس سرم رد می کنم یا دچار اشتباه می شوم، دست کم نکته مثبتش این است که درسی به معلوماتم اضافه می شود.
بله دلبندم، بار اول است به این زندگی آمده ای آخر از کجا باید بدانی چه باید کرد که آنقدر خودت را می چزانی.
اگر بخواهید نظر این نویسنده ی کوچک را بدانید، باید بگویم انسان سرزنش و بدگویی از خود را می بایست رها کند ، خود را به روند زندگی بسپارد، یا از پس سر می گذراند یا آنقدر اشتباه می کند تا در نهایت دانشمند شود.
آخر چه کسی از دانشمند شدن بدش می آید؟
- ۰ نظر
- ۱۶ دی ۰۳ ، ۰۰:۳۷