هستی و زمان

سلام خوش آمدید

مهتابی خانه دایی جان

پنجشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۳، ۰۲:۲۰ ب.ظ

روی تراس خانه دایی جان، کل تهران انگار زیر پایم است، حس می کنم می توانم دستی بیندازم و برج میلاد را بگیرم.

سوز سرما می رنجاند، اما چه می شد کرد، دلم در خانه هم طاقت نمی آورد، باید روی مهتابی هوایی تازه می کردم، واگر نه غم عالم روی سرم آوار می شد و از آن شبهایی بود که اگر کاری به کارش نمی داشتی مرا به کجا ها که نمی برد، فکر و خیال های پلید و منفی، از احساس ناکافی بودن گرفته تا غم دوری از دیار خاکی خودم و دوری از مادر، مرا در آغوش سرد و بی روح خود فرو می برد، غم فردا را هم که اصلا نمی دانم  کجای دلم بگذارم.

گفت و شنود با هیچکس در حوصله ام نمی گنجید و حال انجام هیچ را نداشتم.

غمگین بودم مانند گلی که در حال پژمرده شدن است، مانند تکه ی آخر پیتزا، مانند طفلی که صبح شنبه، دلتنگ جمعه است. مانند زنی دلباخته که در انتظار اعتنا و توجه معشوق ابله خود است،  من در توصیف غم آن شب عاجزترینم و بی شک در این مقال نمی گنجد.

هر وقت روی مهتابی خانه ی دایی جان می ایستم، کمی بدبختی هایم به فراموشی سپرده می شود و به ملیون ها نقطه ی کوچک نورانی خیره می شوم.

هر نور یک خانه ، یک کورسوی امید.

یعنی در حال حاظر هر کدامشان درحال گذراندن چه احوالاتی هستند؟ اندوه یا شعف شاید هم در خواب نازند و فقط من هستم که امانم بریده است و طاقتم و طاق و چشمانم گرم نمی شود.

همیشه با خیره شدن به آنها یاد حرف پدرم می افتم که  می گفت:《در تهران هر شب بیش از ده قتل و تعرض صورت می گیرد》 یعنی امشب

چند نفر مظلومانه به قتل رسیده اند

چند نفر خواسته یا ناخواسته دست هاشان به خون آغشته  شده

چند کودک دزدیده و چند نفر مورد تعرض قرار گرفته و 

زندگی‌چند نفر در حال نابودیست.

چند نفر وقتی خورشید طلوع می کند حیاتشان دگرگون است و دیگر آن آدم قبلی نیستند.

همیشه از اینکه در کمال سلامت از فرسخها دور تر فقط به آنها 《نگاه》 می کنم و این《خیالات》 از ذهنم می گذرد خداوند را سپاسگزارم.

پویایی و در حرکت بودن و سرعت این چرخ همیشه مرا می ترساند. اگه می توانستم خواسته محالی داشته باشم این بود ، که حوادث و حرکات انسان های اطرافم و به کل زندگی نه چندان هیجان انگیزم برای مدتی  طولانی متوقف شود، تا بتوانم تحلیل کنم در اطرافم چه می گذرد، بتوانم خودم را به آنها برسانم و به عبارتی بتوانم چند صباحی در کمال فراغ به معنای واقعی کلمه زندگی کنم. 

در این شب هااحساس عقب ماندگی خوره ی روحم است. حیاتم خیلی سریع تر از من در حرکت است ،به گونه ای که هیچ توفیری ندارد چقدر دوندگی و تقلا کنم، بازهم نمی رسم و عقب می مانم، بازهم نمی شود ، باز هم نمی توانم و ناکامی《همان همیشگی》من می شود ، بازهم محکم تر از قبل به یک دیوار بتونی برخورد میکنم و تمام استخوان هایم خورد و خاکشیر می شود و فرو می ریزم. حال بیا و دوباره سر پا شو و ادامه بده.

حالم  بهم می خورد که آدمی در هر حال مجبور به 《ادامه دادن》است. به قول یکی از کاربران رسانه که نامش را نمی دانم : من هم اکنون در همین نقطه از زندگی کسالت بارم مانند ویرگول هستم، خواستار پایان، محکوم به ادامه.

نه، راستش را بخواهید به هیچ عنوان خواستار پایان نیستم،اما انسان هر چقدر هم که از دوران نوجوانی عبور کند، بازهم بعضی روزها دلش می خواهد مانند آنها غرولند کند و ادعای خستگی داشته باشد و فکر کند که فقط اوست که زندگی با او ناملایماتی داشته.

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

نظرات (۵)

  • سایه های بیداری
  • نقدی و نظری بر مطلب : 

    « مهتابی خانۀ دایی جان » 

    نوشتۀ : هستی و زمان 

    ( دخترکی از جنس مارتین هایدگر ) 

     

    پیش از آنکه به اصل مطلب بپردازم 

    مقدمه ای گلایه اندود را لازم و ضروری میدانم . 

    راستش هم قهر بودم و هم دلخور . 

    از بابت نظری که در مطلب ( یه روزی ) مرقوم فرموده بودید . 

    من در آن مطلب ، کسی را وادار به تبعیت از نظرم در مورد برخی نویسندگان خائن نکرده بودم . حتی تاکید کرده بودم که از دست کسی دلخور نیستم . بلکه فقط از دست خودم دلگیر و دلخورم . و این دلخوری ، به دلایل مختلفی بود که نامی از آن علتها نبرده بودم . 

    فقط نام چند نویسنده و کتاب را ذکر کرده بودم که هنوز هم به آن معتقد و پایبندم . 

    شما حق داشتید که نظرتان را بیان کنید . 

    و کردید . 

    اما وقتی من به نظر شما پاسخ دادم ، 

    به هیچ‌وجه به پاسخ من دقت نفرمودید . 

    در صورتی که از شما انتظار داشتم با این حجم از دانایی ، فهم و ادراک بی نظیر ، 

    پاسخ کوتاه مرا رمز گشایی کنید . 

    که نکردید . 

    و دلخوری من دقیقا از همین بود . نه از ابراز نظر شما . 

     

    یک نوشتار به سه قسمت تقسیم میشود : 

    اول : شخصیت نویسنده

    دوم : شیوایی و ناشیوایی قلم 

    سوم : محتوای نوشته 

    ناگفته پیداست که مهمترین قسمت یک نوشتار ، همان اصل سوم آن ، یعنی ( محتوای نوشتار ) می باشد ‌ 

    چه بسیار نویسندگانی که در دو اصل ( شخصیت و شیوایی قلم ) حرف اول را می زنند . اما در اصل سوم ( محتوا ) افتضاح به بار می آورند . و یا بر عکس . شخصیت و شیوایی قلم ندارند ، اما در محتوا غوغا میکنند . 

    من دستۀ اول را « مداحان » نام گذاری میکنم . 

    مداحان اصولاً با محتوا کار ندارند . 

    اگر شخصیت خوب و بد آنها را نیز در نظر نگیریم ، 

    آنچنان در شیوایی مداحی مهارت دارند که می توانند هر چرت و پرتی را با چنان شیوایی خاصی بیان کنند که عقل و هوش از مستمع بربایند ‌ 

    جلال آل احمد ، دقیقا از جنس همین مداحان است . 

    شخصیت وی ، سوا از دروغ پردازی های عمدی تاریخی ( حداقل در دو مورد « صمد بهرنگی » و « جهان پهلوان تختی » ) و چه بسا موارد دیگر که من بی اطلاع از آنم ، 

    چه به عنوان یک « توده ای » وابسته به مسکو و چه از لحاظ اطاعت محض از مکتب کمونیسم ، برای من خوانندۀ « خسی در میقات » ، 

    فقط یک روی سکۀ وی را که همان شیوایی مداحی او می باشد ، نشان میدهد . 

    زیرا محتوای ( خسی در میقات ) وی ، 

    جدا از کیفیت خوب و بد آن ، 

    نشانگر دورویی و ریاکاری او می باشد . 

    یک آدم معتقد به مکتب کمونیسم و سالها اقتدا به « کعبۀ مسکو » یهو متحول می‌شود و به مداحی ( کعبۀ ریگزار حجاز ) می پردازد . آن هم با آن قلم شیوا که شما بخوانید مداحی شیوا . 

    ممکن است بفرمائید : 

    خب ! چه ایرادی دارد ؟ 

    همین که متحول شده است ، 

    خودش نوید یک دگرگونی مثبت است . 

    من اما می بریم : 

    دگرگونی ، می تواند دگردیسی هم باشد ؟ 

    معلومه که نه . 

    در یک دگردیسی , یک کرم زشت ، مبدل به یک « پروانۀ زیبا » می شود . که جز زیبایی ، هیچ چیز دیگری از آن ساطع نمی شود . یعنی ماهیت کاملا عوض می شود . 

    اما در دگرگونی ، ممکن است یک کرم هزار پا به هر دلیلی ، 

    دو نصف شود و تبدیل به یک کرم پانصد دا شود و همچنان هم زنده باشد . 

    آیا اینجا ماهیت کرم هزار پا 

    با ماهیت کرم پانصد پا 

    تغییر می یابد ؟ 

    معلومه که نه . 

    هر دو کرم ، همچنان به همان ماهیت زشت نتصف هستند . 

    و سوال بعدی اینکه : 

    این دگرگونی به چه قیمت ؟ 

     

    یک پزشک اگر در یک عمل جراحی ، مرتکب اشتباهی شود که موجب قتل یک بیمار شود ، اگر چه اشتباه وی سهوی باشد ، ولی باز هم می بایست در دادگاه نظام پزشکی حضور یابد و محاکمه شود . و هر رأیی که دادگاه صادر می‌کند ، تکلیف پزشک خاطی مشخص می شود . 

     

    اما اگر در اتاق عمل ( یک جامعه ) که هزاران نفر و گاهی حتی میلیونها نفر در اتاق عمل مورد نظر در حال عمل ( جراحی اندیشۀ اشتباه ) یک نویسنده قرار می گیرند ، و موجبات قتل اندیشۀ آن هزاران نفر مهیا و فراهم می شود ، آیا اون نویسنده ، تاوان این همه قتل را میدهد ؟ 

    معلومه که نه . 

    در حالیکه در اینجا دیگر قتل غیر عمد اتفاق نیفتاده ، بلکه یک جنایت جمعی رخ داده است . و عامل این جنایت عظیم ، کسی نیست ، جز مداحی شیوای یک نویسنده که با محتوایی ویرانگر دست به جنایت زده . 

     

    آیا الان باز هم نظرتان این است که : « هدف ما از خواندن هر کتاب ، یادگیری نکته هایی است که پیش از آن نمی‌دانستیم . آیا کتاب یک خائن را که ممکن است چند آموزۀ مفید در آن باشد ، نباید بخوانیم ؟ » 

    سوال : شما با وقوف به اینکه مواد مخدر ، ویرانگر یک نفر و یک جامعه است ، فقط به صرف خوشی و بی خبری از عالم « حال » که از آن صادر می‌شود ، حاضرید دانسته های مستند و مستدل خودتان و دیگران را دور بریزید و خودتان ویرانگری مواد مخدر را تجربه کنید ؟ و اسمش را هم بگذارید : « دشمن را باید در کنار خود داشت » . بله باید داشت . اما نه هر دشمنی . 

    چون مواد مخدر همیشه در مقابل شما و قابل رویت نیست . چه بسا لیوان چایی که به شما تعارف میشود و شما آن را گوارا و خوش می یابید ، مقدار قابل توجهی تریاک در آن حل شده باشد . 

    و همین یک لیوان ممکن است ، طلب لیوان‌های بعدی را از سوی شما به دنبال داشته باشد . 

    آخه لامصب تریاک حل شده در چایی ، هپروتی از مداحی شیرین و شیوا به شما پیشکش میکند که یه وقت چشم باز میکنید می بینید که دیگه کار از کار گذشته . 

    این لیوان چایی ، میتواند دقیقا یک برگ از کتاب مخدری باشد که شما بر اساس « یاد گیری » به هر نحوی را برای خودتان نسخه پیچیدید . 

     

    و این دقیقا همان رمز پاسخ من به نظر شما بود . 

    من نگفتم : محتوای خسی در میقات عالی و بی نظیر است . 

    گفتم : خسی در میقات تابع قلم شیوایی ( بخوان مداحی شیوایی ) است . 

    حالا انصاف بده 

    نباید از دست فرهیخته ای چون شما ، 

    دلخور میشدم ؟ 

    که شدم . 

     

    مقدمه ، آنسان به درازا کشید که برای

    « مهتابی خانۀ دایی » 

    می بایست صفحه ای نو بگشایم . 

    برم بگشایم تا چشمهایم از بی خوابی بسته نشده ‌ 

    ( تبسم متمایل به لبخند ) 

    پاسخ:
    سلام گرم من برشما باد.دلتنگتان بودم. متوجه دلخوری شما از خودم شده بودم و از این بابت غمگین بودم و خودم را ملامت می کردم که مبادا سخنی ناپسند زده و احوالتان را مکدر ساخته باشم. عذر خواهم که به دلیل سن کم و تجربه های اندوخته نشده، نتوانستم اعماق پیام شما را رمز گشایی کنم، شاید هم علت آن هوش کم یا سِرتِقی من باشد.
    اما حال که پیام پر بار شمارا به دقت بارها مطالعه کردم،ملتفت شدم. حق با شماست انسان نمی تواند هر چیزی را به بهانه ی جدید بودن و با پیروی از 《دشمنت را نزدیک خودت نگه دار》امتحان کندو در ذهن خود آشغال بریزد و بگوید دست کم کلمات جدید یاد گرفتم، اکنون که درحال بازنگری پیام خود در ذهنم هستم پی میبرم که چقدر احمقانه و فکر نشده کلمات را فقط کنار هم چیده ا‌م ،بخاطر رمزگشایی روشن شما در این پیام جدیدتان است.
    درست می گویید کشیدن تریاک هم باعث می شود ما یکی از حالاتی که انسان ممکن است بدست بیاورد را 《یاد بگیریم》و به تجربیاتمان می افزاید، اما بدیهی است که امتحات کردنش حماقت محض است.
    درس امشب بنده: به حرف هایی که میخواهی بزنی خیلی بیشتر از قبل فکر کن و بعد بزن.
    از من دلخور نشوید. بگذارید به پای خامی بنده.
    بی صبرانه منتظر پیام نوین شما در ارتباط با《 مهتابی خانه دایی جان》هستم.
    (تبسم با چشمان قلبی شده)
    آه یادم رفت اضافه کنم اگر از شما دلیل تشبیه بنده به مارتین هایدگر در ترکیب 《دخترکی از جنس مارتین هایدگر》را بپرسم بازهم مرا متهم به عدم توانایی در رمز گشایی می کنید؟
  • سایه های بیداری
  • هر گونه اشتباه تایپی و یا غلط املایی ، 

    تقصیر من نیست . 

    مقصر این گوشی است که من شدیداً باهاش مشکل دارم . 

  • سایه های بیداری
  • نقدی و نظری بر مطلب « مهتابی خانۀ دایی جان » 

    نوشتۀ : هستی و زمان ( دخترکی از جنس مارتین هایدگر ) 

    قسمت پایانی 

     

    شاید تا به حال دچار این حالت شدی که کتابی را بخوانی و پس از اتمام آن ، کتاب را روی میز بگذاری ، کمی عقب بکشی و به پشتی صندلی لم دهی و همزمان که انگشتهای دو دستت به بازی لای هم رفتن مشغولند ، برای چند لحظه ، به مرور کل داستان در ذهنت بپردازی و یک لحظه همچنان مزۀ شیرین داستان را در ذهنت احساس کنی . مثل چای شیرین چاشت صبحگاهی که وقتی سوار اتوبوس هستی ، هنوز مزۀ شیرین شکر را در دهانت حس می‌کنی . با اینکه یک ساعت پیش آن را خوردی . ( یا نوشیدنی . آره این بهتر است ) . 

    بعد با خودت بیاندیشی که این یکی ، از همۀ کتابهایی که پیش از این خواندی ، شیرین تر و خوش طعم تر است . 

    چهار بار ، پیش از نوشتن مقدمه خواندم . این بار پنجم بود که می خواندم . مطلب دایی جان را می گویم . انصافا خوشمزه است . 

    مثل همان چای شیرین چاشت . 

    این دفعه که داشتم می خواندم ، هی مکث میکردم و فکر ، که شبیه نوشته های کدام نویسنده است ؟ 

    و چون پیدا نمی کردم ، دوباره دو سه سطر دیگر می خواندم . و باز تکرار همان صحنه . نه همان صحنه نه . صحنۀ بعدی . 

    راستش بیخود تقلا میکردم که « مهتابی خانۀ دایی جان » را محدود به مشابهت با یک نوشته و یا یک نویسنده بکنم . 

    مجموع واژه ها و جمله ها ، بسی فراتر از تبلور یک یا دو احساس کوتاه و گذرا بود . 

    از همان نقطۀ اول داستان ، 

    احساسهای متفاوت در جای جای نوشتار ، 

    خودنمایی میکند . 

    احساس دلتنگی ، غریبی ، نمود خاطرات گذشته ، کیستی « وجود » ، غم تنهایی ، تعالی « هستی » گمگشتگی در « زمان » ، توان مقابله با زمستان سرد « اخوانی » ، کوچک دیدن برجهای بلند سختی های زندگی ، خالی نگاه عزیزی و حسرت جای خالی آن در سالهای پیشین ، عدم ثبات آینده در چشم انداز دور و نزدیک ، 

    و

    صد البته طنز تلخ انتظار اعتنای معشوق ابله . 

     

    هستی و زمان ، محصور و غوطه ور در دایره ای نامحدود ، که محاسبۀ مساحت در آن ، به دلیل نامعلومی اندازۀ شعاع زندگی ، مقدور و میسر نیست . 

    آنچنانکه تکۀ آخر پیتزا ، به جای ترغیب میل سیری ، اندوه گرسنگی فردا را در مقابل چشمهایش به تصویر میکشد .

    و لذت تفریح و فراخ بالی آدینه را در آغاز هزار بارۀ شنبه های تکراری و انباشته از درد و رنج ، به حسرتی شیرین در « خیال » رهنمون میکند . 

    اما همین شیرینی خیال نیز ، با مزۀ گس دهان آرزوهای ناممکن ، به مجموعۀ تلخیهای صفرای امیدها ، می پیوندد . و معدۀ خواستنها ، در سوزشی دردناک ، اقدام به ترشح اسید « نخواستیم بابا » میکند . 

    دخترک به خلق « گونه » ای دیگر از سرخی می پردازد و « کریستوف » درون وی به کشف « گونه » های سرخ گلگونی از محبت نائل می شود که پیش از این در آینۀ نگاه خویش ناپیدا بود . او اینک دو جزیرۀ زیبا در سرزمین چهرۀ خویش مشاهده میکند که با وجود همۀ ناملایمات فصلی آب و هوای جزیره ها ، شفقی از گلگونی بی نظیر در آن نقش بسته . 

    هستی و زمان ، در دل ، آن را گونه های گلگون می نامد که شادابی اندیشه ، در پس زمینۀ آن موج میزند . 

    هستی و زمان ، گویی چیزی فراتر از « هستی و زمان » هایدگر به تحلیل و توصیف و تفسیر « وجود » می پردازد . 

    او « ناز » متبلور در « وجود خویش » را همانند « هایدگر » از غرق شدن در فلسفۀ نامطبوع « ناز + یسم » و تجربۀ اندوهناک آن نمی بیند . 

    او شکوفایی « ناز » خویش را در هوای تازۀ اندیشه و در عین حال سرمای سوزناک اما روحبخش سرمای مهتابی دایی جان جستجو میکند . 

    اگر چه سرمای سوزناک ، قصد دارد وی را سوی افکار پلید و منفی سوق دهد ، اما او با تداعی خیال آغوش گرم مادر و سرزمین خاکی خویش ، « وجود » خود را فراتر از « وجود » تعریفی هایدگر می یابد . 

    معتقد است که : 

    « هر نور یک خانه ، یک کور سوی امید » است . 

    راستش باور نمیکنم این همه تعالی اندیشه را ، 

    در محتوای قلم دخترکی کم و سن و سال . 

    اگر « کنت مونت کریستو » ی الکساندر دوما بود ، باور پذیرتر بود : 

    قهرمان داستان در سیاهچال زندان ، در آن مخوف نمناک و تاریکی مطلق که از خاطر همۀ دنیا رخت بر بسته و حتی زندانبان‌ها نیز وی را فراموش کرده اند ، با زندانی سلول بغلی حرف میزند . 

    از آنجایی که هر دو مطمئن هستند خلاصی از آنجا محال است و اگر چه امر محال نیز محال ، لذا زندانی بغل دستی ، داستان گنجی را تعریف میکند که پیش از دچار شدن به حبس ، 

    در کجا و چگونه ، دفن کرده است . 

    صاحب گنج میداند که هیچکدام زنده از آن سیاهچال بیرون نخواهند رفت . 

    پس هراسی ندارد از اینکه مقدار گنج و نشانی دقیق آن را برای قهرمان داستان تعریف کند . 

    در حین داستان ، از آنجایی که آدمی همیشه در سخت ترین شرایط نیز ممکن است دچار کور سویی از امید شود ، از صاحب گنج می پرسد که چطور میتوان از این سیاهچال نجات یافت ؟ 

    صاحب گنج می گوید : فقط به یک طریق ،

    و آن ، مرگ است . 

    از این سیاهچال ، فقط مرده ها را بیرون می برند .

    می پیچند توی گونی 

    سپس از بالای دیوار زندان که عین یک جزیره وسط دریاست ، جنازه را پرت میکنند توی دریا . 

    که البته جنازه هم طعمۀ کوسه ها میشود . 

     

    در آینده نه چندان دور 

    قهرمان داستان 

    با استفاده از همین شیوه 

    از مرگ پیرمرد ناخوش احوال هم سلولی خود 

    بهره جسته و خود را به جای جنازۀ اون مرد در گونی می پیچد و از همین طریق ، از یکی از مخوف‌ترین زندانهای فرانسه ، رهایی می یابد ‌ . 

    دخترک هستی و زمان ، همچون شعر مولانا ( مرده بدم ، زنده شدم ) در مهتابی خانۀ دایی ، می میرد که زنده شود . 

    او زندۀ جاوید را طلب می‌کند . 

    دخترک چشم انداز « فرهیخته شدن » را می طلبد . آنگونه که در آرزوهایش می طلبد . ( نقل قولی از نوشتۀ دیگرش ) . 

    ادامه در کامنت بعدی 

    شارژ باطری گوشی در حال اتمام 

  • سایه های بیداری
  • کوتاه جمله های هستی و زمان ، اگر چه به پای دولت آبادی نمی رسد ، اما باید در نظر گرفت که دولت آبادی شاید در دو برابر تجربۀ سنی دخترک با این کوتاه جمله ها ، یال غرور گردن دانایی به باد افراشتگی می سپرد . 

    و در مقابل 

    هستی و زمان ، در نیمی از زمان تجربۀ وی . 

    دخترک در جای جای داستان ، کوله باری از این کوتاه جمله های ناب را به دوش ظرافت دخترانه خویش می‌کشد و به قول سپهری : 

    « و چه سنگین می رفت » 

    ببینید : 

    « در حال گذراندن چه احوالی هستند ؟

    شعف شاید 

    فقط من هستم که امانم بریده ،

    طاق چشمانم گرم نمی شود » 

    و

    کلیدر : 

    گل محمد که به تازگی با دختر دایی خود مارال ازدواج کرده 

    چادر دومی نیز برای زن دومش ، یعنی مارال

    بغل چادر زیور ، زن اولش بر پا کرده 

    شب اول عروسی 

    و شب زفاف 

    فانوسی روشن بر طاق چادر مارال

    و رقص سایه ها

    زیور اما در مطلق تاریک چادر خویش 

    تنها ، 

     

    « زیور سر بر خاک 

    و زیور خاک بر سر » 

     

    مقایسۀ جملۀ دو خطی هستی و زمان 

    با جملۀ دو خطی دولت آبادی 

    مقایسۀ گزافه نیست . 

    انصافا دخترک شاهکار ساخته . 

     

    دخترک داستانی از عزیزی روایت میکند . 

    در فعل « ماضی » . 

    گویی حسرت دست نوازش نقال داستان ، 

    شاهنامه ای قطور در خاطر وی نقش زده 

    که به این زودی قرار نیست خیال او 

    پهلوان قصه اش را فراموش کند ، 

    او رستم خیالش را 

    با اسطوره ها پیوند می‌زند . 

     

    هستی و زمان نیز گاهی همچون همۀ انسانها ، دچار ترس از مسئولیت و پذیرش آن میشود . اما در یک آرزوی محال دیگر ، آرزو میکند که این قسمت از زندگی خود را برای مدتی متوقف کند . گویی او بر خلاف دیگران به نوعی به احساس شرم می‌رسد که نمی بایست به چنین افکاری می رسید . 

    « همیشه از اینکه در کمال سلامت از فرسخها دورتر فقط به آنها نگاه میکنم و این خیالات از ذهنم میگذرد ، خداوند را سپاسگزارم . » 

    « اگر می‌توانستم خواستۀ محالی داشته باشم این بود که حوادث و حرکتهای انسانهای اطرافم ، و به کلی زندگی نه چندان هیجان انگیزم ، برای مدتی طولانی متوقف شود . » 

     

    کنت مونت کریستو : 

    « هر دو زندانی را تا پای چوبۀ دار آوردند . 

    هر دو ساکت و آرام 

    حتی بدون اندکی ترس . 

    مراسم به روال معمول پیش می‌رفت که سربازی سر رسید و کاغذی کف دست افسر ارشد گذاشت . افسر پس از خواندن نوشتۀ روی کاغذ ، به دو سرباز که کمی دورتر از مراسم ایستاده بودند ، اشاره کرد . هر دو سرباز پیش آمدند و احترام نظامی . 

    افسر دستور داد یکی از محکوم به اعدامی ها را به سلولش باز گردانند . 

    لبخندی روی سیمای مرد مورد نظر نقش بست . 

    و لبخندی روی چهرۀ مرد دومی یخ زد . 

    بیخودی تصور کرده بود که او نیز به سلولش باز خواهد گشت . 

    قرار اعدام وی همچنان پا بر جا بود . 

    و ناگهان 

    فریاد شیون و زاری و داد و هوار

    در میان شیون دلخراش و زجر آور ، 

    نمی پرسید که چرا من عفو نخوردم ؟ 

    می پرسید چرا اون یکی را اعدام نمیکنید ؟ » 

     

    آدمی میتواند مرگ را نیز به راحتی بپذیرد . 

    به شرطی که بداند یک همسفر با خود به همراه دارد در این راه . 

    چرا که نیمی از سنگینی مرگ خویش را در خیال خود ، به همراه و همسفرش حواله میکند 

    و اینگونه خود را از مسئولیت کل مرگ خویش رها میکند . 

    اما به محض اینکه خود را در این راه تنها ببیند ، 

    آنوقت متوجه میشود که مسئولیت مرگش خیلی سنگین است و او به تنهایی ، تحمل این بار سنگین را ندارد . 

    شاید هم ضرب المثل : 

    اون که راهی جهنمه ، دنبال یه رفیقه 

    از همینجا بر آمده . 

     

    هستی و زمان ، ناخواسته از مسئولیتی که در قبال جامعۀ خویش دارد ، به دلیل خوفی که از روایت پدر بزرگوارش در خود احساس میکند ، 

    نگاهش را از اینکه ببیند 

    و نتواند کاری از پیش ببرد ، 

    به نگاه فقط از دور دیدن و سپاس خداوند را پاس داشتن معطوف میکند .

    اما بلافاصله از این تفکر خویش شرمگین شده و آرزو میکند که حداقل برای مدتی که آمادگی تحلیل چنین مسئولیتی را داشته باشد ، 

    زندگی اش متوقف شود . 

     

    نمیدانم این نگاه زیبا و بزرگوارانۀ بعدی دخترک را چگونه توصیف کنم ؟ 

    اگر بگویم از عهدۀ من خارج است ، 

    دست از سر کچل من بر می دارید ؟ 

    و اگر بگویم که قلم و اندیشۀ دخترک ، 

    اعجوبۀ هستی و زمان دوران ماست ، 

    چند تار موی عاریتی بر سر کچلم می کارید ؟ 

    نمی کارید که ! 

    منم اصرار نمی کنم . 

    همینطوری هم در خاور میانه ، قشنگترینم . 

    به عصای موسی قسم . 

    و 

    دلنشین ترین جملۀ دخترک : 

    « نه راستش را بخواهید به هیچ عنوان خواستار پایان نیستم » 

     

    دلم نمی خواهد مهتابی خانۀ دایی جان را ترک کنم . می توان ساعتها از گرمای نگاه اندیشۀ دخترک بنویسم و سرمای سوزناک مهتابی را با جان و دل پذیرا باشم . 

    اما این همه را باید از صفحۀ رایانه ، کلمه به کلمه روی گوشی صاحب مرده تایپ کنم که واقعا کار حضرت فیل است . نه کار حضرت من . 

    به مناسبت دلنشین ترین جملۀ هستی و زمان ، با شعری از زنده یاد مشیری نازنین ، سخن را کوتاه میکنم . 

    با آرزوی سلامتی و خوشبختی و شکوفایی هر چه بیشتر اندیشۀ ناب دخترک . 

     

    تقدیم به « سرتق » بانو : با لبخند آشتی . 

    « شعر نمی خواهم بمیرم » 

    خودت برو از گوگل بخوان تنبل خان 

    من دیگه کور شدم با این گوشی . 

    پاسخ:
    سلام.
    از اینکه آنقدر بادقت مهتابی خانه دایی جان را خواندید،چشمانم پر زِ قلب است و بسیار سپاسگزارم.
    زمانی که شما برایم کامنت می گذارید به مطالبم ارزش داده می شود، از القا چنین حس باورنکردنیی بسیار خرسندم و از شما ممنونم.
    ازاینکه مهتابی خانه دایی جان را به دولت آبادی و در چند کامنت اخیر مرا به هایدگر تشبیه می کنید به وجد می آیم و احساس امیدواری و شعف در من فوران می کند.
    بارها هر دو کامنتتان را خواندم. خط به خطش را از بر شدم. روحم پر از نشاط شد و نمی دانم از این همه تشویق و تمجید شما چگونه شکر گزار باشم.
    شعر نمی خواهم بمیرم را خواندم. بسیار لذت بردم.
    از باب آشتی هم که باید بگویم کارم از لبخند گذشته ، شاید قهقه، دیگر سرتق بازی در نمی آورم،‌ قول!(نیش باز)
    اگر یک روزی کتابی به چاپ رساندم، شما اولین کسی خواهید بود که تقدیمش خواهم کرد.

  • سایه های بیداری
  • درود و احترام محضر بانوی بزرگوار 

     

    احتمالا در ایام کودکی ، به دلیل بی احتیاطی و یا شاید شیطنت ، در حین بازی ، زمین خورده باشید . 

    در آن مواقع اگر مادر محترم در کنار یا نزدیک شما بودند ، حتما به سرعت خودشان را به شما رساندند که : 

    اول : حس مادرانه و عشق مادرانه 

    دوم : اطمینان از اینکه آسیبی به دردانه اش نرسیده باشد . 

    اولین کاری که مادر میکند : 

    در مقابل کودک زانو میزند . به چند دلیل : 

    اول : مشاهدۀ دقیق آسیب احتمالی 

    دوم : کودک را اطمینان دهد که وی نیز هم قد وی شده و رنج او را با نگاه از بالا به پایین نمی نگرد 

    سوم : به راحتی بتواند کودک را در آغوش بکشد 

    بعد با مهربانی دست نوازش به زخم احتمالی کودک میکشد و همزمان که در چشمهای نگران کودک نگاه میکند و محبت بی دریغ خود را ازطریق نگاهش به کودک منتقل میکند  ، 

    این جمله را تکرار میکند : 

    وای ! مبینا ! 

    ببین چقدر بزرگ شدی ! 

    و همزمان دستش را به صورت وجب اندازه گیری روی سر کودک نشان میدهد . 

    دلداری و اطمینان آسیب ندیدن جدی ، و انتقال محبت بی دریغ مادرانه ، و حس بزرگ شدن ، 

    ذهن کودک و بیش از آن دل کودک را چنان ترمیم میکند که انگار ، نه تنها اتفاقی برایش نیفتاده ، بلکه جایزه ای به نام « بزرگ شدن »  نیز نصیبش شده . 

    یکی دو ساعت بعد ، کودک در گوشه ای از خانه خوابش میبرد . 

    مادر پتویی روی کودک میکشد تا سر فرصت وی را به تختش منتقل کند . 

    اگر فصل سرما باشد 

    اون پتو دو لذت همزمان را برای کودک دارد : 

    سوزش زخم احتمالی را کاهش میدهد 

    و 

    گرمای پتو که نه 

    گرمای محبت مادر را با همۀ وجودش حس میکند . خود را زیر پتو مچاله میکند طوری که انگار می خواهد تمامی منافذ احتمالی فرار گرمای محبت مادر را از زیر پتو مانع شود . 

    و به خوابی عمیق می رود . 

     

    الان من اون کودکم 

    و پاسخ شما آن پتو .

     

    پاسخ:
    قربان شما و توصیفات مثال زدنی شما.💕

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی