هستی و زمان

سلام خوش آمدید

روی تراس خانه دایی جان، کل تهران انگار زیر پایم است، حس می کنم می توانم دستی بیندازم و برج میلاد را بگیرم.

سوز سرما می رنجاند، اما چه می شد کرد، دلم در خانه هم طاقت نمی آورد، باید روی مهتابی هوایی تازه می کردم، واگر نه غم عالم روی سرم آوار می شد و از آن شبهایی بود که اگر کاری به کارش نمی داشتی مرا به کجا ها که نمی برد، فکر و خیال های پلید و منفی، از احساس ناکافی بودن گرفته تا غم دوری از دیار خاکی خودم و دوری از مادر، مرا در آغوش سرد و بی روح خود فرو می برد، غم فردا را هم که اصلا نمی دانم  کجای دلم بگذارم.

گفت و شنود با هیچکس در حوصله ام نمی گنجید و حال انجام هیچ را نداشتم.

غمگین بودم مانند گلی که در حال پژمرده شدن است، مانند تکه ی آخر پیتزا، مانند طفلی که صبح شنبه، دلتنگ جمعه است. مانند زنی دلباخته که در انتظار اعتنا و توجه معشوق ابله خود است،  من در توصیف غم آن شب عاجزترینم و بی شک در این مقال نمی گنجد.

هر وقت روی مهتابی خانه ی دایی جان می ایستم، کمی بدبختی هایم به فراموشی سپرده می شود و به ملیون ها نقطه ی کوچک نورانی خیره می شوم.

هر نور یک خانه ، یک کورسوی امید.

یعنی در حال حاظر هر کدامشان درحال گذراندن چه احوالاتی هستند؟ اندوه یا شعف شاید هم در خواب نازند و فقط من هستم که امانم بریده است و طاقتم و طاق و چشمانم گرم نمی شود.

همیشه با خیره شدن به آنها یاد حرف پدرم می افتم که  می گفت:《در تهران هر شب بیش از ده قتل و تعرض صورت می گیرد》 یعنی امشب

چند نفر مظلومانه به قتل رسیده اند

چند نفر خواسته یا ناخواسته دست هاشان به خون آغشته  شده

چند کودک دزدیده و چند نفر مورد تعرض قرار گرفته و 

زندگی‌چند نفر در حال نابودیست.

چند نفر وقتی خورشید طلوع می کند حیاتشان دگرگون است و دیگر آن آدم قبلی نیستند.

همیشه از اینکه در کمال سلامت از فرسخها دور تر فقط به آنها 《نگاه》 می کنم و این《خیالات》 از ذهنم می گذرد خداوند را سپاسگزارم.

پویایی و در حرکت بودن و سرعت این چرخ همیشه مرا می ترساند. اگه می توانستم خواسته محالی داشته باشم این بود ، که حوادث و حرکات انسان های اطرافم و به کل زندگی نه چندان هیجان انگیزم برای مدتی  طولانی متوقف شود، تا بتوانم تحلیل کنم در اطرافم چه می گذرد، بتوانم خودم را به آنها برسانم و به عبارتی بتوانم چند صباحی در کمال فراغ به معنای واقعی کلمه زندگی کنم. 

در این شب هااحساس عقب ماندگی خوره ی روحم است. حیاتم خیلی سریع تر از من در حرکت است ،به گونه ای که هیچ توفیری ندارد چقدر دوندگی و تقلا کنم، بازهم نمی رسم و عقب می مانم، بازهم نمی شود ، باز هم نمی توانم و ناکامی《همان همیشگی》من می شود ، بازهم محکم تر از قبل به یک دیوار بتونی برخورد میکنم و تمام استخوان هایم خورد و خاکشیر می شود و فرو می ریزم. حال بیا و دوباره سر پا شو و ادامه بده.

حالم  بهم می خورد که آدمی در هر حال مجبور به 《ادامه دادن》است. به قول یکی از کاربران رسانه که نامش را نمی دانم : من هم اکنون در همین نقطه از زندگی کسالت بارم مانند ویرگول هستم، خواستار پایان، محکوم به ادامه.

نه، راستش را بخواهید به هیچ عنوان خواستار پایان نیستم،اما انسان هر چقدر هم که از دوران نوجوانی عبور کند، بازهم بعضی روزها دلش می خواهد مانند آنها غرولند کند و ادعای خستگی داشته باشد و فکر کند که فقط اوست که زندگی با او ناملایماتی داشته.

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

کاش می شد فارغ از همه چیز و همه کس

روی خاک دشت ها دراز کشید و قدری ماند

تا با زمین یکی شد.

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

عشق را به خاطر بسپار

معشوق مردنیست...

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

شما زمانی به عمق تنهایی یک زن پی می برید که ناچار می شود برای باز کردن در نوشیدنی خود از گارسون کمک بگیرد🍂

  • مبینا سلطانی

ساعت حوالی ۶ صبح بود که اتوبوس وارد ترمینال شد، دلم نمیخواست برسم، خوابم می آمد و خوابیدن روی آن صندلی های ناراحتی را که به حساب خودشان وی آی پی بود به پیاده شدن و رو به رو شدن با عظمت و ترسناکی آن شهر ترجیح می دادم.

اما بالاخره که باید پیاده می شدم بنابراین خودم را جمع و جور کردم و بسم الله گفتم.

هوا تاریک بود، انقدر زود هنگام بود که حتی آن تاکسی دار های  سمج و گرگ جماعتی که همیشه حمله ور می شدند و چمدانم را می قاپیدند و اصرار فراوان داشتند که با آنها بروم تا مبلغ هنگفتی در جیبشان برود هم نبودند، هیچ کس نبود، منو چمدانم تنها.

هاج و واج اطرافم را نگاه می کردم که زنی خوش سیما، در آستانه سی سالگی با صدایی زیبا و رسا که آبی چشمانش از فرسخها هم جلب توجه می کرد، آمد جلو ، از مسافران اتوبوسی بود که منهم از آن پیاده شده بودم.مرا صدا زد :《ببخشید شما مسیرتون کجاست، بیا باهم اسنپ بگیریم》 . مرا یاد زنان روس می انداخت،سفید پوست ،لاغر اندام با مژه های بور و چشمان نیلگون.کت چرمی شیک و کلاهی خنده داری به تن داشت. او واقعا زیبا بود و دلربا

مسیر هایمان تفاوتی فاحش داشت، او به ظفر می رفت من اما چهل و پنج متری زرند و شمشیری.

بعد از اینکه از موهایم که چتری زده بودم تعریف کرد و گفت شوهرش همیشه به او می گوید که دوست دارد او موهایش را چتری بزند اما خودش نمی پسندد، خداحافظی گرمی کردیم و جدا شدیم.

وقتی با سردرگمی راه خروج را پیدا کردم و در یک نقطه مستقر شدم اسنپ گرفتم، در فرصتی که در انتظار بودم به آسمان نگاه می کردم، ادغام دود یکی از کارخانه های اطراف با هوای پاک و حالت گرگ و میش ساعت ۷ صبح برایم جالب توجه بود عکسی گرفتم .

هنوز در حال ورود به تفکرات حول جنایت های بشر به محیط زیست و اینگونه خزعبلات بودم که تماس راننده رشته ی خیالم را درید .

مردی در آستانه پنجاه سالگی بود، متین و خوش صحبت.

از همان بدو نشستنم در ماشین شروع به سوال کردن کرد.

《متولد چه سالی هستی؟ از کجا میای ؟در میان حرف هایش گفت پسری دارد که یک سال از من کوچک تر است و طراحی داخلی می خواند 

و ادامه ی سوالهایش :دانشجویی؟ دانشگاتون کجاست؟ خوابگاه داری؟ کیفیت غذای دانشگاه خوبه؟چی می خونی؟روزنامه نگاری؟مگه هنوزم کسی هس که روزنامه بخونه؟ چرا نرفتی حقوق بخونی درآمدش بهتر بود که؟بازار کار روزنامه نگاری چطوره؟شرایط مهاجرت این رشته چطوره؟》

پرسید و پرسید تا رسید به منی که پشت دستمو داغ نکرده بودم و از همه جا بی خبر نه گذاشتم و نه برداشتم ، به مزاح و مثل همیشه که همه چیز را به مسخره می گیرم گفتم:《 روزنامه نگاری فقط زمانی خوبه که دوتا خبر سیاسی بنویسی، دوسال بری اِوین ،بعدشم که دراومدی پناهنده شی و مهاجرت کنی و بری.》

نیش خندی زد و با لحن جدی گفت:《بیایید،  با کمال میل میزبان شما در اِوین هستیم، میخوایید الان ببرمتون؟》

رنگم پرید، چشمانم داشت از حدقه بیرون می زد ،آب دهانم را قورت دادم، شالم را که مثل همیشه از سرم، دور گردنم افتاده بود را سر کردم و در حال آنالیز  صحبتهای قبلی ام بودم که  مبادا حرف نا به جایی زده باشم ، نکند دوباره عقلم را در خانه جا گذاشته  و اراجیفی سر هم کرده و تحویل داده باشم.

مردی که در سازمان زندان اِوین کار می کرد و کارمند آنجا بود ،وقتی سکوت و چهره ی بهت زده ام را دید خندید و گفت:《شوخی کردم، از این جهت گفتم که اگر آمدید آنجا آشنا دارید، خیالتان راحت باشد》

بعد هم آرزو کرد که خدا مسیر هیچکس را به آن طرف ها نیندازد.

نفس عمیقی کشیدم، اما بدون توجه به اینکه او چنین اختیاری را نمی تواند داشته باشد که مرا کت بسته به زندان ببرد، ترسیده، زان پس مراقب حرف هایم بودم و دیگر احساس راحتی نمی کردم. از همان اول هم نباید می کردم. در هر صورت باید مراقب می بودم که زبان سرخم سر سبزم را  بر باد ندهد. آنهم منی که اصولا زبان سرخی نداشتم.

به مقصد که رسیدم با لبخند از او خداحافظی کردم و گفتم از هم صحبتی با او خوشنود شده ام و در ماشین را بستم.

تا به بالا برسم بابت به خیر تمام شدن یک آمد و شد دیگر ایزد منان را سپاس گفتم.

این کلان شهر تا کجا قرار است تجربه های جدید و هم صحبتی با مردمان نو را پیش پایم قرار دهد نمیدانم، اما آه که من شیفته و دلباخته ی این شهر و مخوف بودن آنم.

 

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

شب هنگام بود، اواسط شب، در همان قهوه خانه همیشگی مشغول نوشیدن چای پررنگی بودیم. او سرش گرم ماسماسکش بود و من در خیالاتم سیر می کردم. ناگهان فریاد زد:《چرا نام نویسنده اصلی را ذکر نکرده ای، باید نام مسعود بهنود را می آوردی،  غربی ها به این عمل پلاجریسم می گویند》

او راست می گفت، خیلی هم ، قطعا نازیباترین و ناپسند ترین عمل ممکن خلق نوشته ای به نام خود است که قبلا خلق شده باشد.

شماهم متوجه گریختنم از کلمه ی 《سرقت》شدید؟

قصدم سرقت ادبی یا دزدیدن آثار دیگری نبود و با خود گمان می کردم  بی شک خواننده ها بر این موضوع واقفند که این یک سطر فاخر از مجموعه آثار نمور و نمناک من نمی تواند باشد.

اما شما که غریبه نیستید، آری مرموزانه در حال امتناع از ذکر نام نویسنده بودم، با ننوشتن نام خود به دلداری خویش می پرداختم که اینگونه دیگر دزدی نیست.

چه باید بکنم، مدام حسی شیطانی در اعماق وجودم قلقلکم می دهد که این عمل موزیانه را انجام بده .

انسان که از فردایش خبر ندارد، نمی توانم قاطعانه سوگند بخوانم و توبه کنم، نمیدانم، شاید در آینده این عمل کریه را بازهم ناجوانمردانه تکرار کردم. 

ولی از شما دلبندان خواهانم بدانید و آگاه باشید که《میم.سین》امضای کار من است، اگر اثرم را امضا نکردم بدان معناست که باز شیطان رجیم بر نفس‌امّاره ام حاکم شده و در جلدم نفوذ کرده.

شما تمایل به پلاجریسم را چه چیزی توصیف می کنید؟

 

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

اگر قرار بر این بود که از خالق مهر خواسته ی عجیبی داشته باشم، آرزو می کردم که مرا به دفتری مبدل سازد که اتفاقا جلد آن خیلی هم زیبا نباشد، اما پر از برگ و قطور باشد، در هر صفحه ی آن پر از نوشته باشد ، ماجراجویی و تفکرات جدید باشد، روایتگر داستانی پر کشش و جذاب باشد ،در آن زمان است که خیالم از این بابت راحت خواهد بود که شیفته ی تفکرات من می شوند نه غلاف زیبایم، مجذوب داستان وجود من می شوند نه جلد پر نقش و نگارم. آسوده خاطر خواهم بود،زمانی که دفترم را ورق می زنند، اعماق روحم را لمس خواهند کرد و مرا به کمال خواهند شناخت.

موجودات دوپایی که زیبایی جلدشان زبانزد است اما هیچ برگی ندارند یا متظاهرا قطور و پر برگند اما تمامشان به سفیدی برف است حال خوبم را برهم می زنند. آنها مدام خود نمایی می کنند و شکل و ظاهر غلافشان را مدهوش کننده بیان می کنند ، اما پوچی آنهارا فرا گرفته ، هیچ چیزی در چنته ندارند و آهی در بساط. آنها سراسر تهی اند و جهل را صمیمانه به آغوش کشیده اند. تفکری که معرف آنها باشد برایشان بی معناست و هیچ داستانی برای ارائه ندارند، آنها در فقری زجرآور به سر می برند.

اما بله، بسیار زیبا و ملیحند.

چیزی که درد مرا افزون می کند ، رضایت آنها از شرایط خویش است، آنها خوشنودند و معتقد که کمتر دانستن مایه نشاط است و زیبایی ظواهر دنیوی ارجح ترین. البته در بیشتر مواقع هم دچار جهل مرکب اندو در مجالس بالای منبری خودساخته رفته و متکلم وحده می شوند فارغ از اینکه گزافه هایشان ارزش گفت و شنود ندارد، خود را علامه ی دهر می دانند.

قبل از آرزوی مبدل شدن به دفتری پر بار، می بایست آرزو می کردم کاش در محاصره آنان نبودم.

 

شاید یک کتاب را نتوان از روی جلدش و اولین جمله  آن قضاوت کرد ، اما انسان ها؟

بالعکس، اولین سخنی که بر زبان می آورند گویای همه چیز است و جلدشان بیانگر روحشان.

 

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

به راحتی دروغ می گویند

به راحتی خائنانه از پشت خنجر می زنند 

به راحتی قلبت را که به آنها سپرده بودی می شکنند 

به راحتی با نیش خندی پایشان را بر روی سینه ات فشرده و از روی تو رد می شوند

به راحتی سنگسارت می کنند و حق را به خود می دهند

به راحتی عین خیالشان هم نیستی

به راحتی دلشان می آید

تنها به جرم اینکه وقتی به آنها نگاه کردی چشمانت برقی زد و لبانت خنده را در آغوش کشید.

تنها به جرم اینکه بعد از اولین دیدار با آنها تا طلوع خورشید چشمانت از فرط هیجان گرم نشد.

تنها به جرم اینکه عشقت را ، مهرت را ،جانت را، قلبت را و وجودت را  تقدیمشان کردی.

امان از این موجودات دوپا که بعد از تمام گزند هایی که زدند و رفتند باز هم نادمانه به پشت سر خود می نگرند،گویی دلشان برای رنج دادن تنگ می شود.

اما آه عزیزانم، وقتی  پشت سرتان را می نگرید دیگر کسی زخم خورده و گریان و بی پناه پشت شما نایستاده.

او هم خودش را ناجی شده .

اوهم رفتن را یاد گرفته.

《اوهم پرواز را به خاطر سپرده

چرا که دانسته پرنده مردنیست...》

 

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

اوایل آذر ماه است،  چهارم آذر ۱۳۹۷، درست زمانی که سوز سرما به عمق استخوان آدمی نفوذ می کند و محتاج سرپناهی گرم است.  استان کرمانشاه بازهم میزبان مهمان ناخوانده ی دیگریست، حدودا دو هفته مانده به سالروز آمدن میهمان قبلی، همان عصیانگری که آمد و طوفانی ویران کننده برپا کرد و درد بی پایان را به خانه های فروریخته آورد و در چشمی بر هم زدن وداع گفت.

چه ساخته ها که با خاک یکسان شد، چه جان ها که فدای غم زمین شد و چه زخم ها که بر جای گذاشت...

بالغ بر ۶۰۰ نفر جان باخته و ۱۲۰۰۰ نفر مجروح...

اگر بخواهم از اخبار جزئیات غمناک و دردآور این زمین لرزه گذر کنم می رسم به جایی که خاک کرمانشاه غمگین است،داغ سنگینی می کند، سرپناهی نیست و سرما در اوج خودنماییست...

دخترکی فسرده ، از سرما لرزان وبی پناه در چادری موقت اسکان دارد. فارغ از اینکه فردا چه آشی برای او پخته در اعماق کتاب خود غرق است، چند تکه ای پوشش را ضخیم تر کرده تا مبادا سوز برودت مانع از پیوند او با هجا به هجای کتابش شود. روی غلاف کتاب نوشته بود عرفان نظرآهاری. دخترک بی توجه به ویرانی ها ،اندر احوالات بنای فکر به سرمی برد.

در نامه ای که به پای کبوتر ها گره زده و به سوی نویسنده ی محبوبش فرستاده اوضاع خود را چنین شرح داده:《سلامم را به شما می رسانم .دخترکی از سرپل ذهاب هستم، یکی از زلزله زدگان ،اکنون بدون سرپناه در چادری ساکن هستیم و هوا بس ناجوان مردانه سرد است اما سخت مشغول خواندن کتاب های شما هستم . دوستدار شما》

کبوتر های رسانه پاسخ بانو نظرآهاری را این چنین برای دخترک باز پس آوردند:《بخوان خواهرم

خواندن،تو را گرم خواهد کرد

بخوان خواهرم

دانایی، سر پناه توست.》

او راست می گوید ، به راستی که خواندن، گرما بخش زندگیست و دانش، پناه آینده مان....

 

بانو نظرآهاری ،او زنی سالخورده ، نویسنده ی کتاب《من هشتمین آن هفت نفرم》دارای دکتری ادبیات فارسیست.

 

 

براساس واقعیتی آغشته به خیال.  

 

                                                       میم.سین

  • مبینا سلطانی

روزهایی که از او دور می مانم، روز هایی که فرصت محدود آدمی رخصت نمی دهد خط به خط او را از بر کنم و در اعماق سطر ها و هجا هایش غرق شوم و در دنیای رنگارنگ مجذوب کننده اش که برای من متصور شده سیر کنم و به دور از تمام اندوه ها او را در آغوش بگیرم، با آن منی که بیشتر دوستش دارم فاصله می گیرم.

در وصف زیبایی های او تا زمانی که خورشید طلوع کند و ابرها کنار بروند می توانم بگویم.

در وصف او چه قربان ها که می توانم صدقه اش کنم ، اما چه حیف که وصف او در این مقال نمی گنجد...

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی