هستی و زمان

سلام خوش آمدید

ساعت حوالی ۶ صبح بود که اتوبوس وارد ترمینال شد، دلم نمیخواست برسم، خوابم می آمد و خوابیدن روی آن صندلی های ناراحتی را که به حساب خودشان وی آی پی بود به پیاده شدن و رو به رو شدن با عظمت و ترسناکی آن شهر ترجیح می دادم.

اما بالاخره که باید پیاده می شدم بنابراین خودم را جمع و جور کردم و بسم الله گفتم.

هوا تاریک بود، انقدر زود هنگام بود که حتی آن تاکسی دار های  سمج و گرگ جماعتی که همیشه حمله ور می شدند و چمدانم را می قاپیدند و اصرار فراوان داشتند که با آنها بروم تا مبلغ هنگفتی در جیبشان برود هم نبودند، هیچ کس نبود، منو چمدانم تنها.

هاج و واج اطرافم را نگاه می کردم که زنی خوش سیما، در آستانه سی سالگی با صدایی زیبا و رسا که آبی چشمانش از فرسخها هم جلب توجه می کرد، آمد جلو ، از مسافران اتوبوسی بود که منهم از آن پیاده شده بودم.مرا صدا زد :《ببخشید شما مسیرتون کجاست، بیا باهم اسنپ بگیریم》 . مرا یاد زنان روس می انداخت،سفید پوست ،لاغر اندام با مژه های بور و چشمان نیلگون.کت چرمی شیک و کلاهی خنده داری به تن داشت. او واقعا زیبا بود و دلربا

مسیر هایمان تفاوتی فاحش داشت، او به ظفر می رفت من اما چهل و پنج متری زرند و شمشیری.

بعد از اینکه از موهایم که چتری زده بودم تعریف کرد و گفت شوهرش همیشه به او می گوید که دوست دارد او موهایش را چتری بزند اما خودش نمی پسندد، خداحافظی گرمی کردیم و جدا شدیم.

وقتی با سردرگمی راه خروج را پیدا کردم و در یک نقطه مستقر شدم اسنپ گرفتم، در فرصتی که در انتظار بودم به آسمان نگاه می کردم، ادغام دود یکی از کارخانه های اطراف با هوای پاک و حالت گرگ و میش ساعت ۷ صبح برایم جالب توجه بود عکسی گرفتم .

هنوز در حال ورود به تفکرات حول جنایت های بشر به محیط زیست و اینگونه خزعبلات بودم که تماس راننده رشته ی خیالم را درید .

مردی در آستانه پنجاه سالگی بود، متین و خوش صحبت.

از همان بدو نشستنم در ماشین شروع به سوال کردن کرد.

《متولد چه سالی هستی؟ از کجا میای ؟در میان حرف هایش گفت پسری دارد که یک سال از من کوچک تر است و طراحی داخلی می خواند 

و ادامه ی سوالهایش :دانشجویی؟ دانشگاتون کجاست؟ خوابگاه داری؟ کیفیت غذای دانشگاه خوبه؟چی می خونی؟روزنامه نگاری؟مگه هنوزم کسی هس که روزنامه بخونه؟ چرا نرفتی حقوق بخونی درآمدش بهتر بود که؟بازار کار روزنامه نگاری چطوره؟شرایط مهاجرت این رشته چطوره؟》

پرسید و پرسید تا رسید به منی که پشت دستمو داغ نکرده بودم و از همه جا بی خبر نه گذاشتم و نه برداشتم ، به مزاح و مثل همیشه که همه چیز را به مسخره می گیرم گفتم:《 روزنامه نگاری فقط زمانی خوبه که دوتا خبر سیاسی بنویسی، دوسال بری اِوین ،بعدشم که دراومدی پناهنده شی و مهاجرت کنی و بری.》

نیش خندی زد و با لحن جدی گفت:《بیایید،  با کمال میل میزبان شما در اِوین هستیم، میخوایید الان ببرمتون؟》

رنگم پرید، چشمانم داشت از حدقه بیرون می زد ،آب دهانم را قورت دادم، شالم را که مثل همیشه از سرم، دور گردنم افتاده بود را سر کردم و در حال آنالیز  صحبتهای قبلی ام بودم که  مبادا حرف نا به جایی زده باشم ، نکند دوباره عقلم را در خانه جا گذاشته  و اراجیفی سر هم کرده و تحویل داده باشم.

مردی که در سازمان زندان اِوین کار می کرد و کارمند آنجا بود ،وقتی سکوت و چهره ی بهت زده ام را دید خندید و گفت:《شوخی کردم، از این جهت گفتم که اگر آمدید آنجا آشنا دارید، خیالتان راحت باشد》

بعد هم آرزو کرد که خدا مسیر هیچکس را به آن طرف ها نیندازد.

نفس عمیقی کشیدم، اما بدون توجه به اینکه او چنین اختیاری را نمی تواند داشته باشد که مرا کت بسته به زندان ببرد، ترسیده، زان پس مراقب حرف هایم بودم و دیگر احساس راحتی نمی کردم. از همان اول هم نباید می کردم. در هر صورت باید مراقب می بودم که زبان سرخم سر سبزم را  بر باد ندهد. آنهم منی که اصولا زبان سرخی نداشتم.

به مقصد که رسیدم با لبخند از او خداحافظی کردم و گفتم از هم صحبتی با او خوشنود شده ام و در ماشین را بستم.

تا به بالا برسم بابت به خیر تمام شدن یک آمد و شد دیگر ایزد منان را سپاس گفتم.

این کلان شهر تا کجا قرار است تجربه های جدید و هم صحبتی با مردمان نو را پیش پایم قرار دهد نمیدانم، اما آه که من شیفته و دلباخته ی این شهر و مخوف بودن آنم.

 

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی