هستی و زمان

سلام خوش آمدید

۱۵ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

در این روزها در اتاقکی عیش و نوش می کنم، در آن اتاقک همرزمان دیگری همراه من امرار معاش می کنند،در ابعاد و متراژی که قبل اینکه پایتخت مرا صدا بزند به تنهایی سر می کردم و وجب به وجبش متعلق به من بود،اکنون باید با دیگرانی سهیم می شدم، دیگرانی که نمی شناختمشان، با فرهنگ ها ، گویش ها و سبک زندگی هایی که اگر بخواهم کمی اغراق کنم زمین تا آسمان با من توفیر داشتند. تفاوت هایی که قرار بود مایه خنده ،مزاح و جذابیت دور همی های شبانه امان شود.

در ابتدا غریبه ای بیش نبودند وبا عابری که در کوچه ها در حال قدم زدن بود برایم یکسان بودند، اما می دانستم که قرار است بخشی از من شوند، می دانستم که گوشه ای از قلبم را در تملک خود در می آورند، اما در آن لحظات اتفاقاتی که در اطرافم در حال رخ دادن بود به قدری سریع و نوین بود که علاقه مند شدن یا نشدن به همرزمانم در پایین ترین درجه اهمیت سیر می کرد.

در روز های ابتدایی تمایلی به حضور درآن اتاقک نداشتم، ترجیحم این بود که کوچه های سعادت آباد را رصد کنم و آن آسمان خراش های بزرگ و لوکس را با دهانی باز نگاه کنم و از هجدهم غربی قدم زنان به میدان کاج بروم یا در کافه های آن اطراف خلوت کنم و در آرامش تنهایی ام فرو رفته و با یک نوشیدنی گرم در افکارم و تحول بزرگ زندگی ام سیر کنم. 

اما شما که غریبه نیستید، این اداهای منزوی گونه کجا، من برونگرای افراطی کجا؟ تمام این سیانس ها برای روزهایی بود که هنوز یخ درونم برای آب شدن احتیاج به زمان داشت.

روابطمان پستی بلندی های زیادی را پشت سر گذاشته، اما اکنون به ثباتی دل انگیز رسیده، قلق یگدیگر دستمان آمده و شب های غم انگیز زیادی را در آغوش هم به صبح رسانده ایم.اشتباهات زیادی را مرتکب می شویم ،از یکدیگر می آموزیم وزندگی کردن را در کنار هم فرا می گیریم ، به هر حال در جنگ حیات ، ما همرزمان یک جبهه ایم. 

یادم می آید یکی از آن روز ها که در محوطه ی اتاقک ایستاده بودیم و از سرما لرزان ، صرفا چرا که اوضاع بر وفق مرادم پیش نمی رفت و خود را مقصر می دانستم، مشغول شماتت و ملامت خود بودم و غرولند می کردم که با لحنی غضبناک گفت:《ای باباا، ماهم دفعه ی اوله داریم زندگی میکنیم، از کجا باید بدونیم راه و رسمش چیه؟》

راست می گفت، در آن تهران مخوف مدام اتفاقاتی رخ می دهد که اولین بار است با آنها مواجه می شوم، از کجا بدانم باید چه اقدامی انجام دهم ؟ بنابراین یا آن را از پس سرم رد می کنم یا دچار اشتباه می شوم، دست کم نکته مثبتش این است که درسی به معلوماتم اضافه می شود.

بله دلبندم، بار اول است به این زندگی آمده ای آخر از کجا باید بدانی چه باید کرد که آنقدر خودت را می چزانی.

اگر بخواهید نظر این نویسنده ی کوچک را بدانید، باید بگویم انسان سرزنش و بدگویی از خود را می بایست رها کند ، خود را به روند زندگی بسپارد، یا از پس سر می گذراند یا آنقدر اشتباه می کند تا در نهایت دانشمند شود.

آخر چه کسی از دانشمند شدن بدش می آید؟

  • مبینا سلطانی

امروزم را تماما به بطالت نگذراندم.کمی مطالعه ی آزاد داشتم و کمی مطالعه ی بالاجبار. برای دانشجویی که در آینده برای خود لقب فرهیخته را آرزو میکند کلمه 《بالاجبار 》کمی نا بخشودنی است، اما چه می شود کرد یک دانشجو هر چقدرم که دیگران به او بگویند دلت برای همین دوران تنگ خواهد شد اما باز هم از شرایط خود ناراضیست و انجام تکلیف را بالاجبار می داند، البته نا گفته نماند راحت طلبی این نویسنده ی کوچک نیز بی تاثیر نیست. 

جانم برایتان بگوید که در حال حاضر زندگی ام در رکود و رخوت است و در دوران کوتاه قبل امتحانات به سر می برم ، نه معشوقی که برایم شاخ گلی سرخ رنگ بیاورد، نه قهوه خانه ای که به روال همیشه با هم خون بی گسستم می رفتیم و نه دوستانم که بدون تازه کردن دیدار با آنها دلم آرام نمی گرفت ، هیچ خبری از هیچکدامشان نیست پس باید در گذشته ام سیر کنم ، وگرنه حال که چنگی به دل نمی زند ، آینده هم که می گویند رازی نهان است.

می خواهم کمی از اولین روزهایی که در جستو جوی علم ، کوچه پس کوچه های آن تهران مخوف را رصد می کردم با شما محبوبان دردِ دل کنم.

اگر پدرم را به حال خود رها می کردی مانند ابر در بهاران می گریست، اما غرور مردانه اش در حد چند قطره اورا مجاز دانست ، او را بوسیدم و خواهرم را در آغوشی نه چندان گرم گرفتم و با مادر به سمت آن خودرو دراز غول پیکر رفتم.

تا زمانی که به پایتخت برسیم مادرم انواع و اقسام نصیحت های مادرانه اش را که از جهت دلهره و نگرانی بود در گوشم زمزمه می کرد و مدام گوشزد می کرد که باید حواسم به خودم باشد، وگرنه ممکن است باد مرا به نا کجا آباد ببرد. منهم با استمرار زیاد در جواب تمام حرف هایش چشمی قاطع تحویل می دادم.

لحظه ای که وارد آن محوطه ی بزرگ شدم، احساسی آمیخته با وحشت، اضطراب،هیجان و سردرگمی بر من غلبه کرد. اما فقط هیجانم را به مادرم نشان می دادم، نباید دلهره ی منهم به او سرایت می کرد.

من زیادی کوچک بودم، ساختمان ها برایم بسیار بزرگتر از اندازه ی معمولشان جلوه می کردند، شمار انسان هایی که در اطرافم در آمد و شد بودند سر به فلک می کشید، هرکدام به سمت مقصودی در حرکت بودند و شتابان، و من هیچکدام را نمی شناختم. کاراهای اداری ملزوم پیچیده بود و من از پسشان بر نمی آمدم و مادرم آنهارا رتق و فتق می کرد، سر درگمی مرا فرا گرفته بود، نمی دانستم باید به کجا بروم یا چه اقدامی باید انجام دهم، منفعل در مرکز آن محوطه ی بزرگ هاج و واج ایستاده بودم و به دانشجو هایی نگاه می کردم که عجله داشتند به کلاسشان برسند.

سنگینی نگاه اطرافیانم را حس می کردم، گویی هیجانی که درون چشمانم حلقه زده بود را می دیدند و مرا با همان عنوان تازه وارد نگاه می کردند.

حضور مادرم به من دلگرمی می داد، اما از روزی هم که قصد برگشت به آن سرای خاکی را داشت هیچ بیم نداشتم می دانستم که بالاخره از پسش بر خواهم آمد.

اما با تمام وحشت و هیجانی که در وجودم موج می زد، دست کم به رویایم رسیده بودم و این مایه نشاطم بود. من همان دختر کوچک و بی تجربه شهرستانی بودم که توانسته بود از سرای خاکی خودش پر بکشد و لانه اش را ترک و رویاهای رنگارنگش را دنبال کند ،چه چیزی از این زیبا تر و دل انگیز تر؟

باز هم سرتان را به درد آوردم ، چه می توان کرد ، به هر حال همین جزئیات است که زندگی و بند بند خاطرات مارا می سازد، نمی شود بی تفاوت از آنها گذر کرد.

 

 

 

  • مبینا سلطانی

نمی دانم باید چه بنویسم. 

چیزی برای به تحریر درآوردن ندارم اما خب کسانی که در برنامه های رسانه ای امروزی خود را با اعتماد به نفس کاذبی استاد معرفی می کنند می گویند:《 باید دیسیپلین را رعایت کرد ، تنها عامل رسیدن به موفقیت نظم است و از این قبیل گزافه گویی ها.》

آری درست است نظم و رعایت دیسیپلین در زندگی فوق العاده مهم است اما مگر می شود انسان کاری را مدام بتواند بدون ترک یک روز انجام دهد؟

انسان است دیگر ، او جمع یک سری روحیات انسانی متغیر است ، یک روز با سر درد از خواب بلند می شود ،فردا تکالیف دیگری دارد ، روزی به کل حال و حوصله ندارد و ...

چه می شود کرد؟ شاید آنها انسان را ربات می دانند، من که نمی توانم ربات گونه فقط به نظم اهمیت دهم.

سرتان را به درد نیاورم، امروز رمان جدیدی را شروع کردم که مرا به حال و هوا و بطن زندگی دوران قاجار برد هنوز در ابتدای شرح خاطرات شخص مورد نظر داستان به سر می برم اما مرا جذب خود کرده. راستش را بخواهید کمی خنده دار است که بنشینم و در مدح رمان 《خانوم》 بنویسم زیرا که گیرایی و قلم فوق العاده نویسنده ی فرهیخته این رمان برای یک ایران چه بسا فراتر اثبات شده است.

آن استادان دروغین رسانه ای می گویند هر زمان چیزی برای نوشتن ندارید به استمرار بنویسید:《نمی دونم باید چی بنویسم》اما خب تا کجا؟

امروز خودم را با دنیای ادبیات پیوند دادم ، بخواهم صادق باشم، درست است، مطالعه آزاد نبود، اما دلیل نمی شود پیوند قلبی ایجاد نشده باشد.

همین اکنون که ترکیب اضافی 《پیوند قلبی》را به رشته تحریر درآوردم ، ناگهان و بی مقدمه به یاد عشق افتادم، اما جسارتش را ندارم درباره آن بنویسم.از یک نویسنده کوچک انتظار هم نمی رود لقمه ای به این اندازه بزرگتر از دهانش بردارد. اما آرزو که بر جوانان عیب نیست، روزی درباره ی آن مقاله ای بلند بالا به نشر خواهم رساند، تا این نقطه از زندگی که هنوز موفق نشده ام درکی کامل از عرفان داشته باشم معتقدم چیزی تحت عنوام عشق زمینی وجود ندارد ، مگر عشق به خدا که دسته ی عشق زمینی قرار نمی گیرد.

چیزی که اکنون در سر می پرورانم این است که باید در تلاش باشم تا دنیا دیده شوم، تجربه های فراوان کسب کنم آن زمان است که وقتی قلمم از نوشتن باز می ایستد احساس خرسندی از نتیجه ی حاصله می کنم ، اما در حال حاضر سرار یائس و ناکامی هستم چرا که ذهن کوچکم مرا برای ادامه نوشتن یاری نمی دهد.

  • مبینا سلطانی

از خوابی که احساس خوبی در آن نداشتم و رویاهای درهم می دیدم بیدارم کرد. منگ و پکر بودم و به چای دبش عصرانه ای که معمولا خواهرانه .با مادرم می خوردیم فکر می کردم و در رخوت بعد یک خواب نه چندان دلچسب به سر می بردم. حواسم به اون نبود، اما از گوشه چشم می دیدم که در جوش و خروش است، به سمت کتابخانه ی کوچکش که اکثر کتابهایش را نخوانده در آمد و شد بود. سرم را از رایانکی که حواسم را به خود مشغول کرده بود در آوردم و دیدم تعداد زیادی از کتابهایش را که روی جلدشان اعما و احشا بدن انسان و عکس کودکان طراحی شده بود و دست برقضا آنها را هم نخوانده بود از باقی جدا کرده بود و قصد فروششان را داشت اما تفاوت اینها با بقیه ی کتاب های نخوانده اش این بود که دیگر در آینده هم هیچ انگیزه ای اورا به خواندن آنها وا نمی داشت.

هنوز هم احساس واقعی اورا نمی دانم، آیا واقعا مسرور است؟ یا صرفا به تظاهر ، احساس آزادی و رهایی در خود نشان می دهد؟ شاید هم دچار جبری انکار نا پذیر است. او معولا در مورد احساسات درونی خود صادق نیست. اما می دانم در تلاش است از حیاتی که به او عطا شده شاکر باشد و آنرا به شادباشی بگذراند. آخرین باری که گوشی پزشکی خود را فروخته بود و توانسته بود با بهای بدست آمده از آن ظواهر دنیوی خودرا مزین و آراسته تر کند سر خوش بود. باید گفت او خود را به روند زندگی سپرده و اجازه داده است باد اورا به هر جهتی که می رود ببرد. در هرصورت چیزی که در حال از دست دادن آن بود رویایی بود که دست و پا شکسته به آن رسیده بود و ماندن یا نماندن توفیری به حال اون نداشت.

به او که می نگرم از بی رحمی ها و پستی و بلندی های غیر قابل پیشبینی این چرخ نیلوفی می هراسم و انواع سوال هایی که هیچوقت جوابشان را پیدا نکردم در سرم چرخ می زند.

آیا واقعا باید در جهت کسب اموال و مقام دنیوی تلاش کرد؟ یا باید رها کرد و گفت هرچه پیش آید خوش آید؟ چیزی که تا کنون به آن رسیده ام این است که اگر خودمان را به قدری رها نکنیم تا امواج مارا به هرجهتی که می روند هدایت کنند غرق می شویم، درست مانند او، اما اگر امواج مارا به ناکجا آباد بردند چه؟ آیا باید صرفا برای روی آب ماندن و در جهت امواج بودن تلاش کرد یا مقصود هم اهمیت دارد؟ مگر پایان زندگی تمام انسان ها مرگ نیست؟ پس چرا باید مقصد مهم باشد؟چگونه می شود هم غرق نشد هم سر از نا کجا آباد در نیاورد؟

شاید باید شنا کردن را یاد گرفت. اما از طرف دیگر اگر بخواهیم خودمان شنا کردن را یاد بگیریم بارها غرق می شویم مانند او که اولین غرق شدن زندگی اش را تجربه می کند . تا کجا می شود از این غرق شدن ها جان سالم به در برد نمی دانم اما می دانم که هدف از خلق این موجود دوپا که اورا اشرف مخلوقات می خوانند جنگیدن برای زندگیست.

اگر بخواهم صادق باشم فلسفه ی زندگی آنقدر برایم پیچیده است که حتی وقتی به او هم می نگرم نمی توانم نتیجه ای قاطع بگیرم . اما تا این بخش از عمر ناچیزم در کوشش بوده ام این قول پدر شعر نو که می گوید:《 چایت را بنوش، نگران فردایت نباش، از گندم زار من و تو ، مشتی کاه می ماند برای باد ها...》سر لوحه قرار دهم.

در آخر هم باید بگویم، دلبندم، زندگی نه تنها که آسان نیست بلکه بسیار هراسناک است اما باید شنا کردن را یاد گرفت ، هرچند هم ‌که به دفعات متعدد غرق شویم نهایتاً جان سالم به در می بریم.

  • مبینا سلطانی

وارد فرودگاه شدم ، این اولین تجربه ای بود که به 《تنهایی》قرار بود با آن پرنده ی تا حدودی غول پیکر آلمینیومی سفر کنم، سر درگم بودم اما نمی ترسیدم و می دانستم باید چه اقداماتی را انجام دهم .کسی در آن لحظه نبود که یاداوری کند که :(دِ آخه دختر تو داری تنها زندگی میکنی اینکه دیگه چیزی نیس) ، مراحل همیشگی یک پرواز معمولی را طی کردم و در انتظار نشستم.

 هواپیما کوچک بود انقدر کوچک و بامزه که مرا به خنده وا داشت.ایر لاین جدیدی بود که در آمد و شد شهرستان کوچک سبزوار بود. درفرصتی که در اتوبوسی که در انتظار حرکتش بودیم تا مارا به هواپیما برساند نشسته بودیم مسافران خیلی زود باهم صمیمی شدند و یکدیگر را بهم معرفی میکردند و از اینکه شخصی را دیده اند که اشتراک کمی در شهر محل سکونت خود با او دارند ذوق زده بودند ، بعضی ها هم بدون توجه به حضورشان در یک مکان عمومی با صدایی که از فاصله های دور دست هم شنیده می شد با تلفن همراه خود با لهجه ی دیارم صحبت می کردند و بعضی ها هم خرسند ازینکه قرار است سفر خود را کمی شبیه به انسان های ثروتمند سپری کنند در سکوت به سر می بردند و با هیجانی که در تلاش برای پنهان کردنش نبودند اطراف را نگاه میکردند . عده ی کمی هم رفتاری آکادمیک داشتند و به کار خود مشغول بودند . همه ی مسافران از دیار خودم بودند از همان دیار خاکی که هر چند وقت یک بار آنرا ترک میکنم ، همان وطنی که از آنجا می آیم و اکنون برای مدت کوتاهی در حال برگشت به آن بودم . انسان هایی که در محل تولد و تا بخشی از زندگی ام را با آنها اشتراک دارم انسان های عجیبی هستند .بعضی از آنها مخصوصا آن مردهای تازه به دوران رسیده اشان از بدو ورود به کابین هواپیما از دیدن مهماندار هایی که زیبا رو و گل اندام بودند به وجد آمده بودند و اکنون دیگر هیچ حواسشان نبود که بخواهند هیجانشان را کنترل کنند. و یا بعضی هایشان که سخت پافشاری و لجاجت می کردند که ردیف اول بنشینند هر چقدر هم مهماندار به آنها تذکر می داد که امکان جابه جایی وجود ندارد اما آنها به اصرار خواهان ردیف اول بودند و قوانین برایشان عاری از اهمیت بود. 

بعد از اوج گرفتن هواپیما همه آرام گرفتند و سکوت حکم فرما شد و من دیگر نمی توانستم گوشه ای بنشینم و حرکات انسان های اطرافم را زیر نظر بگیرم زیرا قادر به دیدن آنها نبودم.

مهمان داران با میان وعده ی کوچکی که به گفته ی خودشان از فراورده های گوشت بوقلمون بود ذوق مرا سرشار کردند ، به قدری گرسنه بودم که در چشم بهم زدنی آن ساندویچ بوقلمون را بلعیدم .

پرنده ی آلمینیومی اندکی بعد فرود آمد. گلی به مناسبت اولین مسافران ایرلاین《 یزد ایر》دریافت کردیم و کاپ اولین بودن را از آن خود کردیم، گلی ساده بود اما احساسی نو در من به وجود آورده بود بنابراین شاید بتوان گفت که بسیار برایم ارزشمند بود.

به سمت مادرم رفتمو اورا که هفته ها بود ندیده بودم گرم در آغوش کشیدم .

 این سفر جزء معدود دفعاتی بود که از آمدن به این کره خاکی احساس رضایت می کردم.

  • مبینا سلطانی