هستی و زمان

سلام خوش آمدید

وارد فرودگاه شدم ، این اولین تجربه ای بود که به 《تنهایی》قرار بود با آن پرنده ی تا حدودی غول پیکر آلمینیومی سفر کنم، سر درگم بودم اما نمی ترسیدم و می دانستم باید چه اقداماتی را انجام دهم .کسی در آن لحظه نبود که یاداوری کند که :(دِ آخه دختر تو داری تنها زندگی میکنی اینکه دیگه چیزی نیس) ، مراحل همیشگی یک پرواز معمولی را طی کردم و در انتظار نشستم.

 هواپیما کوچک بود انقدر کوچک و بامزه که مرا به خنده وا داشت.ایر لاین جدیدی بود که در آمد و شد شهرستان کوچک سبزوار بود. درفرصتی که در اتوبوسی که در انتظار حرکتش بودیم تا مارا به هواپیما برساند نشسته بودیم مسافران خیلی زود باهم صمیمی شدند و یکدیگر را بهم معرفی میکردند و از اینکه شخصی را دیده اند که اشتراک کمی در شهر محل سکونت خود با او دارند ذوق زده بودند ، بعضی ها هم بدون توجه به حضورشان در یک مکان عمومی با صدایی که از فاصله های دور دست هم شنیده می شد با تلفن همراه خود با لهجه ی دیارم صحبت می کردند و بعضی ها هم خرسند ازینکه قرار است سفر خود را کمی شبیه به انسان های ثروتمند سپری کنند در سکوت به سر می بردند و با هیجانی که در تلاش برای پنهان کردنش نبودند اطراف را نگاه میکردند . عده ی کمی هم رفتاری آکادمیک داشتند و به کار خود مشغول بودند . همه ی مسافران از دیار خودم بودند از همان دیار خاکی که هر چند وقت یک بار آنرا ترک میکنم ، همان وطنی که از آنجا می آیم و اکنون برای مدت کوتاهی در حال برگشت به آن بودم . انسان هایی که در محل تولد و تا بخشی از زندگی ام را با آنها اشتراک دارم انسان های عجیبی هستند .بعضی از آنها مخصوصا آن مردهای تازه به دوران رسیده اشان از بدو ورود به کابین هواپیما از دیدن مهماندار هایی که زیبا رو و گل اندام بودند به وجد آمده بودند و اکنون دیگر هیچ حواسشان نبود که بخواهند هیجانشان را کنترل کنند. و یا بعضی هایشان که سخت پافشاری و لجاجت می کردند که ردیف اول بنشینند هر چقدر هم مهماندار به آنها تذکر می داد که امکان جابه جایی وجود ندارد اما آنها به اصرار خواهان ردیف اول بودند و قوانین برایشان عاری از اهمیت بود. 

بعد از اوج گرفتن هواپیما همه آرام گرفتند و سکوت حکم فرما شد و من دیگر نمی توانستم گوشه ای بنشینم و حرکات انسان های اطرافم را زیر نظر بگیرم زیرا قادر به دیدن آنها نبودم.

مهمان داران با میان وعده ی کوچکی که به گفته ی خودشان از فراورده های گوشت بوقلمون بود ذوق مرا سرشار کردند ، به قدری گرسنه بودم که در چشم بهم زدنی آن ساندویچ بوقلمون را بلعیدم .

پرنده ی آلمینیومی اندکی بعد فرود آمد. گلی به مناسبت اولین مسافران ایرلاین《 یزد ایر》دریافت کردیم و کاپ اولین بودن را از آن خود کردیم، گلی ساده بود اما احساسی نو در من به وجود آورده بود بنابراین شاید بتوان گفت که بسیار برایم ارزشمند بود.

به سمت مادرم رفتمو اورا که هفته ها بود ندیده بودم گرم در آغوش کشیدم .

 این سفر جزء معدود دفعاتی بود که از آمدن به این کره خاکی احساس رضایت می کردم.

  • مبینا سلطانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی