هستی و زمان

سلام خوش آمدید

افکار شبانه منِ کوچک

پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۳، ۰۲:۵۰ ق.ظ

نمی دانم باید چه بنویسم. 

چیزی برای به تحریر درآوردن ندارم اما خب کسانی که در برنامه های رسانه ای امروزی خود را با اعتماد به نفس کاذبی استاد معرفی می کنند می گویند:《 باید دیسیپلین را رعایت کرد ، تنها عامل رسیدن به موفقیت نظم است و از این قبیل گزافه گویی ها.》

آری درست است نظم و رعایت دیسیپلین در زندگی فوق العاده مهم است اما مگر می شود انسان کاری را مدام بتواند بدون ترک یک روز انجام دهد؟

انسان است دیگر ، او جمع یک سری روحیات انسانی متغیر است ، یک روز با سر درد از خواب بلند می شود ،فردا تکالیف دیگری دارد ، روزی به کل حال و حوصله ندارد و ...

چه می شود کرد؟ شاید آنها انسان را ربات می دانند، من که نمی توانم ربات گونه فقط به نظم اهمیت دهم.

سرتان را به درد نیاورم، امروز رمان جدیدی را شروع کردم که مرا به حال و هوا و بطن زندگی دوران قاجار برد هنوز در ابتدای شرح خاطرات شخص مورد نظر داستان به سر می برم اما مرا جذب خود کرده. راستش را بخواهید کمی خنده دار است که بنشینم و در مدح رمان 《خانوم》 بنویسم زیرا که گیرایی و قلم فوق العاده نویسنده ی فرهیخته این رمان برای یک ایران چه بسا فراتر اثبات شده است.

آن استادان دروغین رسانه ای می گویند هر زمان چیزی برای نوشتن ندارید به استمرار بنویسید:《نمی دونم باید چی بنویسم》اما خب تا کجا؟

امروز خودم را با دنیای ادبیات پیوند دادم ، بخواهم صادق باشم، درست است، مطالعه آزاد نبود، اما دلیل نمی شود پیوند قلبی ایجاد نشده باشد.

همین اکنون که ترکیب اضافی 《پیوند قلبی》را به رشته تحریر درآوردم ، ناگهان و بی مقدمه به یاد عشق افتادم، اما جسارتش را ندارم درباره آن بنویسم.از یک نویسنده کوچک انتظار هم نمی رود لقمه ای به این اندازه بزرگتر از دهانش بردارد. اما آرزو که بر جوانان عیب نیست، روزی درباره ی آن مقاله ای بلند بالا به نشر خواهم رساند، تا این نقطه از زندگی که هنوز موفق نشده ام درکی کامل از عرفان داشته باشم معتقدم چیزی تحت عنوام عشق زمینی وجود ندارد ، مگر عشق به خدا که دسته ی عشق زمینی قرار نمی گیرد.

چیزی که اکنون در سر می پرورانم این است که باید در تلاش باشم تا دنیا دیده شوم، تجربه های فراوان کسب کنم آن زمان است که وقتی قلمم از نوشتن باز می ایستد احساس خرسندی از نتیجه ی حاصله می کنم ، اما در حال حاضر سرار یائس و ناکامی هستم چرا که ذهن کوچکم مرا برای ادامه نوشتن یاری نمی دهد.

  • مبینا سلطانی

نظرات (۲)

  • سایه های بیداری
  • با احترام 

    و 

    با شاخه ای گل یاس

     

    نخندید لطفا . میدانم الان فصل گل یاس نیست . 

    شما آن را « نرگس » تصور کنید که از قضا فصلش هم هست . و دوباره از قضا رایحۀ خوبی نیز دارد . ولی خب ! هیچ گلی در دنیا ، یاس نمیشود که نمی شود . 

    ( این چند خط را  فقط برای اینکه اینجا را گم نکنم می نویسم . )

    چند سالی هست که اینجا گهگاهی چرت و پرتی سر هم میکنم و دست آخر رنگ میکنم و به جای قناری به خلایق می فروشم . 

    گاهی نیز دوره می افتم و نیشی به نوش این و آن میزنم که سادیسمم شکوفا شود . 

    اما همیشه که شعبان نمیشود ،

    رمضان هم با همۀ قحطی های جورواجورش ، 

    سحری با غیرت می خواهد که نفس صاحب مرده را بشارت افطار نیک بدهد . 

    و اگر بگویم که به ندرت در این سالها ، در اینجا 

    سحری گیرا ، گیرم آمده ، شاید باور نفرمائید . 

    به هر حال 

    چند یاد داشت اول را که خواندم ، 

    نیک با غیرت و گیرا بود . 

    قلم آرام و دلنشینی دارید . 

    مثل عطر شیرین . 

    این واژۀ ( عطر شیرین ) را از یک عطر فروش آبادانی یاد گرفتم . 

    بنده خدا وقتی دید من عین قحطی زده ها ، 

    هر عطری که پیش رویم میگذارد ، 

    تاکید میکنم : از این هم بده ! 

    دست تفکر بر چانه اش نهاد و گفت : 

    اولین باره که عطر می خری ؟ 

    یا پول باد آورده نصیبت شده ؟ 

    نگاهی به چشمهای گیرا و گرما زده اش کردم و گفتم : اولی غلط است . 

    دومی اما درست . 

    یخچالم را فروختم که چند روزی سفر کنم . 

    تتمۀ پول یخچال است که تار و مار میکنم . 

    یادت نرود ، « یاس » هم بده . 

    اما ظرفش گنده باشد . 

    خندید ، باز هم ، و باز هم ، 

    آنقدر که اشک از چشمهایش جاری شد ، 

    خوب که دقت کردم 

    چشمهایش کمی خنک شد . و بادامی . 

    آخه اولش درشت بود و گرد . 

    داشتم قلم شما را توصیف میکردم . 

    عین چشمهای عطر فروش آبادانی ، 

    هم گرما زده و درشت و جذاب 

    و هم بادامی و خواستنی و روان . 

    ایراد بنی اسرائلی هم نگیر که قلم را به چشم تشبیه نمی‌کنند . 

    نکنند . 

    ولی من تشبیهی زیباتر از این مفروض نمیدانم . 

    داشتم میگفتم : 

    ولش کن . 

    قرار بود چند سطر باشد برای ثبت آدرس وبلاگ . 

    الان شد یه رمان . 

    سر فرصت می آیم که بشینیم حسابی درد دل کنیم . 

    از هر دری و دیواری . 

    و شاید کمی هم از ( خانوم ) 

    چه ایرادی دارد ؟ 

    شاید « بهنود » آنقدر « سعد » در انبان خویش داشته باشد که ما هم در جوارش « مسعود » شویم . 

    فعلا همین . 

    پاسخ:
    در برابر توصیفات گیرا و دلنشین شما و همچنین قلم قدرت مندتان آدمی گویی زبانش بند می آید و قاصر می شود. از شما سپاسگزارم که مهرتان را بی دریغ نثارم کردید ، دهانم را لبریز از خنده و قلبم را سرشار از محبتتان.
  • سایه های بیداری
  • من از شما ممنونم که اینقدر شیوا انعطاف کلک را مصور فرمودید .

    البته کلک زبان بسته که گناهی ندارد ، 

    من زمخت بدقواره هم که بودم 

    حتما با این ضرب آهنگ خوش ریتم اندیشه 

    پایکوبی و دست افشانی میکردم . 

    مولانا هم اگر بود 

    بی شک همان سماع بازار مسگرها در همۀ وجودش تداعی میشد . 

    مرده بدم زنده شدم

    وز طرب آکنده شدم

     

    زحمت باقی شعر با خودتان . 

    همین را بزنید روی گوگل 

    خودش رقص کنان برایتان پیشکش میکند 

    ترجیحا روی سایت « گنجور » 

     

    تا برگردم ( به چایی دم کنم ) 

    با این غزل 

    در هفت شهر عشق 

    غوغا و بلوا به پا کن . 

    آفرین گیان 

     

    پاسخ:
    💕😍قربانتان

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی