هستی و زمان

سلام خوش آمدید

پایتخت مرا صدا می زند.

جمعه, ۱۴ دی ۱۴۰۳، ۱۱:۵۰ ب.ظ

امروزم را تماما به بطالت نگذراندم.کمی مطالعه ی آزاد داشتم و کمی مطالعه ی بالاجبار. برای دانشجویی که در آینده برای خود لقب فرهیخته را آرزو میکند کلمه 《بالاجبار 》کمی نا بخشودنی است، اما چه می شود کرد یک دانشجو هر چقدرم که دیگران به او بگویند دلت برای همین دوران تنگ خواهد شد اما باز هم از شرایط خود ناراضیست و انجام تکلیف را بالاجبار می داند، البته نا گفته نماند راحت طلبی این نویسنده ی کوچک نیز بی تاثیر نیست. 

جانم برایتان بگوید که در حال حاضر زندگی ام در رکود و رخوت است و در دوران کوتاه قبل امتحانات به سر می برم ، نه معشوقی که برایم شاخ گلی سرخ رنگ بیاورد، نه قهوه خانه ای که به روال همیشه با هم خون بی گسستم می رفتیم و نه دوستانم که بدون تازه کردن دیدار با آنها دلم آرام نمی گرفت ، هیچ خبری از هیچکدامشان نیست پس باید در گذشته ام سیر کنم ، وگرنه حال که چنگی به دل نمی زند ، آینده هم که می گویند رازی نهان است.

می خواهم کمی از اولین روزهایی که در جستو جوی علم ، کوچه پس کوچه های آن تهران مخوف را رصد می کردم با شما محبوبان دردِ دل کنم.

اگر پدرم را به حال خود رها می کردی مانند ابر در بهاران می گریست، اما غرور مردانه اش در حد چند قطره اورا مجاز دانست ، او را بوسیدم و خواهرم را در آغوشی نه چندان گرم گرفتم و با مادر به سمت آن خودرو دراز غول پیکر رفتم.

تا زمانی که به پایتخت برسیم مادرم انواع و اقسام نصیحت های مادرانه اش را که از جهت دلهره و نگرانی بود در گوشم زمزمه می کرد و مدام گوشزد می کرد که باید حواسم به خودم باشد، وگرنه ممکن است باد مرا به نا کجا آباد ببرد. منهم با استمرار زیاد در جواب تمام حرف هایش چشمی قاطع تحویل می دادم.

لحظه ای که وارد آن محوطه ی بزرگ شدم، احساسی آمیخته با وحشت، اضطراب،هیجان و سردرگمی بر من غلبه کرد. اما فقط هیجانم را به مادرم نشان می دادم، نباید دلهره ی منهم به او سرایت می کرد.

من زیادی کوچک بودم، ساختمان ها برایم بسیار بزرگتر از اندازه ی معمولشان جلوه می کردند، شمار انسان هایی که در اطرافم در آمد و شد بودند سر به فلک می کشید، هرکدام به سمت مقصودی در حرکت بودند و شتابان، و من هیچکدام را نمی شناختم. کاراهای اداری ملزوم پیچیده بود و من از پسشان بر نمی آمدم و مادرم آنهارا رتق و فتق می کرد، سر درگمی مرا فرا گرفته بود، نمی دانستم باید به کجا بروم یا چه اقدامی باید انجام دهم، منفعل در مرکز آن محوطه ی بزرگ هاج و واج ایستاده بودم و به دانشجو هایی نگاه می کردم که عجله داشتند به کلاسشان برسند.

سنگینی نگاه اطرافیانم را حس می کردم، گویی هیجانی که درون چشمانم حلقه زده بود را می دیدند و مرا با همان عنوان تازه وارد نگاه می کردند.

حضور مادرم به من دلگرمی می داد، اما از روزی هم که قصد برگشت به آن سرای خاکی را داشت هیچ بیم نداشتم می دانستم که بالاخره از پسش بر خواهم آمد.

اما با تمام وحشت و هیجانی که در وجودم موج می زد، دست کم به رویایم رسیده بودم و این مایه نشاطم بود. من همان دختر کوچک و بی تجربه شهرستانی بودم که توانسته بود از سرای خاکی خودش پر بکشد و لانه اش را ترک و رویاهای رنگارنگش را دنبال کند ،چه چیزی از این زیبا تر و دل انگیز تر؟

باز هم سرتان را به درد آوردم ، چه می توان کرد ، به هر حال همین جزئیات است که زندگی و بند بند خاطرات مارا می سازد، نمی شود بی تفاوت از آنها گذر کرد.

 

 

 

  • مبینا سلطانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی