هستی و زمان

سلام خوش آمدید

آلبرت جان انیشتین می گوید:((مشکلات را نمی توان با همان طرز فکری حل کرد که آنهارا به وجود آورده است))

اگر این سخن را سر لوحه قرار ندهیم،

آینده تکرار غم انگیز گذشته خواهد بود...

 

میم. سین

  • مبینا سلطانی

آری

ما همچنان دست و پا میزنیم

در تاریکیِ عدم قطعیت...

 

 

میم. سین

  • مبینا سلطانی

و اما از تو

اما از تو، که برای حمایت از حقوق حیوانات گیاه خوار شدی 

بعد از بریدن شاهرگ من...

  • مبینا سلطانی

ملت تکه نانی خشک ،برای خوردن ندارند

اما شعارشان ((زن ،زندگی ،آزادیست))

مگر عریانی ، 

شکم سیر می کند؟

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

تنها از یک چیز هراسناکم:

اینکه سزاوار رنج هایم نباشم...

 

فئودور داستا یوفسکی

  • مبینا سلطانی

باز خزان شدم 

برگهایم زردو بی رمق شدند.

اما نه،

پاییز که رنگ دارد، عشق دارد

من اما مدفون در بی رنگی ام ، 

بی پناه در بی عشقی ام.

گویی در یک محفظه ی کوچک شیشه ای حبس مانده ام .

در فرای باطن،

سیاهی ،بیکران است.

سفیدی،چشم هایم را می زند.

و من در همین نقطه از زمان

پرتاب شده ،

رها شده،

و طرد شده در انزوای محض ام .

شیشه ها مات و بی روح اند، 

بیرون آن محبسه، تار و مبهم است،

جهلی بی پایان گریبان گیر من است!

از درون آن محفظه به حیاتم می نگرم.

هستی در حال سپری زمان است.

هستی ای که به من تعلق دارد، و  زمانی که نمیشناسم،

و من اما، فقط نگاه ...

زندانی شده ام در سیاهی، اما سفیدی خود نمایی می کند.

غرق شده ام در سفیدی ،اما سیاهی آغوشم را رها نمی کند.

بی رنگی اما، مرا خوب می شناسد.

حتی زندان بانی هم ندارم،

تنهای تنها در اعماق عدم محض .

 روحم در حال خراشیدن است،

آنهم زمانی که مفهوم روح را نمیدانم.

آینده بختک وجودم است،

آنهم زمانی که وجودم نکره است و آینده باطل.

مغلوب هجوم وحشیانه احساساتم،

آنهم زمانی که همه آنها بی هویت اند. 

اما خب، خدارا سپاس می گویم، چرا که،

نفسی ، خسته و بی میل می آید و می رود.

قلبم اما،

اوهم خوب است، کماکان می زند،

 امید را می جوید ،

درست مثل زندانیی که پس از آزادی، دلش برای روزنه نوری که از سوراخ سقف زندان می تابید تنگ است ... 

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

 

استاد همانطور که داشت کلاس را با قدم هایش متر می کرد صرفا برای عوض شدن حال و هوای کلاس و افزودن اطلاعات عمومی جمع ، گفت:((اسرائیل از نوعی سلاح برخوردار است که درجه حرارت ایجاد شده توسط این سلاح ها به قدری زیاد است که پس از برخورد با انسان، هیچ جنازه ای باقی نمی ماند، به عبارتی تن انسان تبخیر می شود و از او تنها یک لکه قرمز باقی می ماند))

او که به دلیل سکوت اولیه کلاس انتظار نداشت کسی چیزی بگوید، خودش را آماده کرده بود از این موضوع بگذرد تا اینکه 

 

یکی از دانشجویان پرسید:((پس اگر اسرائیل چنین سلاح مرگ باری را دارد، چرا تماما و در یک نوبت به صورت پی در پی آن را به کار نمی گیرد تا به یک باره کل غزه را با خاک یکسان کرده و تمام مردم آنجارا تبدیل به هاله ای از بخار کند؟))

استاد درحالی که نمی دانست چه بگوید و هاج و واج از این سوال مانده بود ، نیش خندی زد و گفت:((چگونه این سوال به ذهنتان رسید؟))منظورش نقطه نظر او بود، استاد خواهان دانستن این بود که او با چه دیدگاهی نسبت به مسئله جنگ اسرائیل و حماس این سوال را مطرح کرده است.

او با حالتی که نشان می داد نقطه نظر خاصی به این موضوع ندارد و صرفا همان سوالی که به ذهنش رسیده بی درنگ بیانش کرده پاسخ داد:(( فقط برایم سوال است، چرا اسرائیل به یک باره این ایدئولوژی کثیف را تمام و‌خیال خودش را راحت نمی کند؟))

استاد نگذاشت بیشتر ادامه دهد و از این بحث عبور کرد،

اما این سخن برای من جای تامل به وجود آورد.

با خودم مدام نشخار می کردم

شاید من منظورش را درست نفهمیدم.

آخر چطور ممکن است

شاید هم صرفا چون از این جنگ طولانی به ستوه آمده بود این سوال را مطرح کرد.

پس چرا اینگونه مطرح کرد

او که در جنگ نیست چرا باید به ستوه بیاید.

آیا واقعا آسودگی خیال اسرائیل برایش اهمیت داشت یا صرفا خواهان پایان جنگ بود.

آری ،او فقط به دنبال پایان این معرکه بوده .

اما مگر‌ توجیه می شود؟

چرا باید به دنبال چنین پایانی بود؟

شاید او به پیروی از آن استراتژی بود که می گوید، 

یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است.‌

شاید هم‌ خودش نمی دانست چه می گوید و من درحال زیادی بها دادن هستم.

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

 

قبل از وداع با این زندگی دنیوی، 

دلم می خواهد به ژاپن سفر کنم ، تا بتوانم در میان انبوه درختان گیلاس که تازه شکوفه زده اند محبوس بمانم.

هنگامی که آدمی خیره به آنها به فکر فرو می رود، گویی احساسی همانند سراییدن چند بیت شعر برای معشوق در او فوران می کند

همانقدر زیبا و آغشته به عشق

همانقدر لطیف

همانقدر نرم و فریبنده

تا کنون شخصی توانسته چنین ملیح در زندگی تان بدرخشد؟

تا کنون شخصی توانسته چنین نازک اندام ، سماع کنان ،در رودخانه وجودتان فرود بیاید؟

اگر روزی روزگاری قلبتان خواهان منسوب کردن این ظرافت و ملاحت به فردی شد‌ 

به هوش باشید

مانند آنها بودن ، مسئولیت خطیریست

چرا که اگر شخصی می خواهد نقش شکوفه های گیلاس را در حیات شما ایفا کند

قبل از هر چیز ،باید بهار را به زندگی تان بیاورد...

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

زمانی که میخواهم انسان جدیدی را ملاقات کنم، شخصی که قبل از آن سلامی مختصر بینمان ردو بدل می شد ، از فکرم نمی گذرد که اون در چه سطح اجتماعی قرار دارد ، تحصیلات خودش و والدین او در چه حد است یا در چه فرهنگ خانوادگی تربیت شده است. و بر این باورم که اوهم انسان است و لابد مثل من چیزی از انسانیت سرش می شود. چرا که قبل از گفت و شنود با هر موجود دوپایی، اصل بر شخیص و محترم بودن اوست. 

بنابراین مثل همیشه بهترین لباسم را می پوشم، گران ترین عطرم را می زنم، در تلاشم سرخاب و سفیدابم سنجیده باشد و در محبوب ترین نسخه خود باشم.

در تمام مراحل آماده شدن از فرط هیجان لبخند ملیحی برلب دارم. چرا که گفته ها حاکی از این دارد که انسان موجودی اجتماعیست و بدیهیست که از بزرگ تر شدن دایره ی افرادی که می داند مسرور و هیجان زده باشد.

اما خب چه کاری از دستمان بر می آید. ما که کف دستمان را هیچ وقت بو نمی کنیم ، ما که همیشه در خواب خوشیم، چگونه بدون تجربه کردن شرایط ناخوش باید بدانیم که آن عزیزان

دقتی ندارند که تو در تمام طول مسیر که به آنها برسی در دلت ، بذرها کاشته ای و گل ها آبیاری کرده ای

دقتی ندارند که تو در خیالت چه سناریوها که متصور نشده ای.

دقتی ندارند که تو در تکاپو بوده ای در زیبا ترین حالت خود حاضر شوی

دقتی ندارند که صرفا برای آن روز خاص همّ و غم تو تماما آنها بوده اند.

آنها بدون توجه به همه آنها  صرفا براساس فرهنگ خود رفتار می کنند.

آنها صرفا براساس همان مولفه هایی رفتار می کنند که در ابتدا به آنها بی اعتنا بودی.

به کلماتی که بر زبان می آورند فکر نمی کنند، جملاتی را که می گویند نمی چشند، حتی حدس هم نمی زنند که گزافه گویی هایشان ممکن است اوقات تو را مکدر سازد اگر هم بویی ببرند، خود را در کوچه پس کوچه های انحرافی گم و گور می کنند.

غمت را افزون می کنند ، مسبب ماسیدن لبخند در دهانت  می شوند و تورا در انزوا فرو می برند.

آنها در نهایت براساس تربیت مادرانشان  به خود اجازه می دهند عزت نفست را متلاشی کنند و تو را آزرده خاطر سازند

آنها باعث می شوند که از خود متنفر شوی بخاطر تمام آن هیجان ها بخاطر تمام آن بزک ها.

باعث می شوند حالت از خودت بهم بخورد که چرا در آن قرار حضور داری و به آنها اجازه هم کلام شدن با خودت را داده ای.

باعث می شوند ناگهان به خودت بیایی و دریابی که چقدر نزول کرده ای

باعث می شوند خودت را برای چند لحظه هم که شده دوست نداشته باشی.

بله، آنها درست مانند یک خوکند. زشت و آغشته در کثافت.

و چون سفیدی چشمانشان از فرسخها هم جلب توجه می کند و غرور کاذب ، از سر و رویشان می بارد ، با خود گمان می برند که برروی تو تاثیر منفی عمیقی گذاشته اند و قرار است تا مدتها به عنوان لکه پلیدی در گوشه ذهنت جای بگیرند و مدام در اندوه آنها به سر بَری.

اما ای عزیزان غافل من، شما نمی دانید که ما آنقدر ها هم که فکر می کنید بی دست و پا نیستیم.

شما نمی دانید ما زمخت تر از این لطیفه ها هستیم

نمیدانید خراش هایی که بر روحمان وارد کردید بعدها  به مزاحی مزحک در نظرمان مبدل می شود.

نمی دانید خیلی زود در خاطرمان کاهی می شوید برای بادها.

عمیقا می شکنیم، اما شکر خدا، ایزد منان به قدری قوت داده است که بتوانیم با خنده ای پر از غم سرو تهش را هم بیاوریم.

اگر هم اوقاتمان مکدر و قلبمان تیره می شود ، مقصر ما نیستیم، انتظارات بی جایمان از مفهموم انسانیت ،کارهارا خراب می کند.

مگر دنیا سراسر تجربیات دردآور و تمرین برای پوست کلفت شدن نیست؟مگر این موجودات دوپا قرار است فرای درسی کوچک باشند؟

 

میم.سین

  • مبینا سلطانی

فئودور داستا یوفسکی در شرح عشق می گوید:《عشق یعنی، من انتخاب کنم چه کسی ویرانم کند.》

 

آه چه حماقت اجتناب ناپذیری...

  • مبینا سلطانی